تو پریچهر، مگر صبح طربناک بهاری ؟

که دل از دیدن رویت، نتوان بست به کاری

 

تن چون برف تو، در نیلی استخر بلورین

به چه ماند؟ به گلستان فرو شسته غباری

 

ساق، عریان کن و جوراب پرندین، به من افکن

پیله بر عاج ندیدم که تند بیهوده تاری

 

مگر از سایه ی مژگان تو، آسوده نشینم

ورنه آتش زندم، برق نگاهت به شراری

 

ترسم ای زنبق سیراب، در آغوش من آخر

شکند تردی اندام لطیفت، به فشاری

 

نازم آن چک چک گیسوی تو بر سینه ی سیمین

چو ز گرمابه کنی، بر من شوریده گذاری

 

من لب تشنه، مگر خون لب گرم تو نوشم

که نگیرد دل سودازده از بوسه، قراری

 

خواهم اندر تو فرو می رم و بی خویشتن افتم

عطش عشق تو را، بس نکند بوس و کناری

 

عشقبازی ز من آموخت مجنون که به حسرت

پی یاری شد و نامش نشنیدم ز دیاری..

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد