دلبری هایت دلم را برد تا دلبر شوی

چادرت باعث شده امروز زیباتر شوی

در نقاب اخمهایت خنده پنهان کرده ای

می شود با این هنر یک روز بازیگر شوی

خاک من از جنس  بت های زمان جاهلیست

تو غرورم را شکستی تا که پیغمبر شوی

قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری

قدر چشمت را بدان شاید تو هم زرگر شوی 

دوری از تو مشکل لاینحل این روزهاست

تو بیا تا راه حل مصرع اخر شوی


تا تو در ذهن منی

جایی برای درس نیست

کمتر اینجا سر بزن

این ترم مشروطم نکن

ارزو پارسی

زنی که گلوبند نانرج به گردن دارد و 

ریحان و نعناع در باغچه

می کارد...

برای قمری ها دانه می پاشد و

با باران حرف می زند

ناخن هایش را با حنا رنگ می کند و 

نه از خزان گله دارد و 

نه از داغ تابستان

زمستان هایش را به بهار می بافد و

بهارهایش را به زندگی

او زنی ست که تار و پودش عاشق است و 

هنوز زن های عاشق 

به کتاب ها کوچ نکرده اند..


جدایی نه از فاصله هاست

و نه از درهایی که دیگر بسته اند

جدایی انجاست که تو

دیگر از گفتن حرف دلت

دست می کشی...

محمود درویش

چیزی مرا کم است

شاید امید

شاید فراموشی

شاید دوست

شاید خودم ...