دلبری هایت دلم را برد تا دلبر شوی
چادرت باعث شده امروز زیباتر شوی
در نقاب اخمهایت خنده پنهان کرده ای
می شود با این هنر یک روز بازیگر شوی
خاک من از جنس بت های زمان جاهلیست
تو غرورم را شکستی تا که پیغمبر شوی
قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری
قدر چشمت را بدان شاید تو هم زرگر شوی
دوری از تو مشکل لاینحل این روزهاست
تو بیا تا راه حل مصرع اخر شوی
زنی که گلوبند نانرج به گردن دارد و
ریحان و نعناع در باغچه
می کارد...
برای قمری ها دانه می پاشد و
با باران حرف می زند
ناخن هایش را با حنا رنگ می کند و
نه از خزان گله دارد و
نه از داغ تابستان
زمستان هایش را به بهار می بافد و
بهارهایش را به زندگی
او زنی ست که تار و پودش عاشق است و
هنوز زن های عاشق
به کتاب ها کوچ نکرده اند..