می توان زیبا زیست

نه چنان سخت که از عاطفه  دلگیر شویم

نه چنان بی مفهوم گه بمانیم میان بد و خوب

لحظه ها می گذرند

گرم باشیم پر از فکر  و امید

عشق باشیم و سراسر خورشید

تا ذهن تو را اسیر صورت بکند

انقدر نگاه کن که کورت بکند

اینده که هر چه داشتی از تو گرفت

حال امده از گذشته دورت بکند

از هم گریختیم

و ان نازنین پیاله ی دلخواه را -دریغ

بر خاک ریختیم

جان من و تو ، تشنه ی پیوند مهر بود

دردا که جان تشنه ی خود را گداختیم

بس دردناک بود جدایی میان ما

از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم..

ما تماشاچیانی هستیم،
که پشت درهای بسته مانده ایم!
دیر آمدیم؛
خیلی دیر..
پس به ناچار
حدس می زنیم،
شرط می بندیم
شک می کنیم…
و آن سوتر
در صحنه زندگی
بازی به گونه ای دیگر در جریان است!

دیوانه وار دل به تو دادم، چه جور هم

این دل فقط نبود ، که دادم غرور هم

با خنده هات ، قند دلم اب می شود

با گریه هام، دفتر شعرم نمو رهم

می ترسم از جدایی و این راه و فاصله

می بوسم ان دو چشم تو از راه دور هم

حالا بیا قذم به قدم تا سفر کنیم

حالا بیا که خاطره ها را مرور هم