بـاران کــه مـی بـارد بـایـد کـسـی بـاشــد ...


بـایـد آغـــوشــــــی بـاشـد 


پـنــجــره ی نــیـــمـه بـازی 


مــوســـیــقـی بــــــــــــاران 


بــــــــــوی خــــــــــــــــــاک


ســــرمــای هــــــــــــــــــوا


گـــره کـور دســـــتـهــا ...


گـرمــای عـاشـــــقــــی ...


صـــدای تــپــش قــلـبــهـا


بـاران کـه مـی بــــــــــارد بـایـد کـسـی بـاشــــــد ...

از عشق تو هرجا که غزل دید غزل گفت
هر گاه دلش بهر تو لرزید ... غزل گفت

تو کعبه ی دل بودی و او زائر چشمت
هر گاه دلش حول تو چرخید غزل گفت

 هر چند ز نادیدن او غم به دلت نیست
هر وقت دل از هجر تو نالید غزل گفت
 
خورشید تویی نور تویی عشق تو هستی
وقتی که به او نور تو تابید غزل گفت
 
در مدرسه حتی تو نرفتی ز خیالش  ...
استاد از او هندسه پرسید غزل گفت
 
حالا شده لبخند تو دروازه ی شعرش
هر گاه که از شوق تو خندید غزل گفت

 تک بیت غزل هاش شدی در همه ی عمر
از عشق تو هرجا که غزل دید غزل گفت

 


تو میتوانی نیایی؛

اما 

من نمیتوانم ''منتظرت'' نباشم...

روی بام خانه ام مهتاب می بارد بیا

<آسمان امشب بساط عاشقی دارد بیا

بید سحر آمیز مجنون حیاط خانه ام

<روی پشت شاپرک انگور می کارد بیا

بیقراری های دل در جشن رقص صاعقه

<از سر دل  ، از دل ما دست بردارد بیا

چادری همرنگ شب بر دوش سر مستی بزن

<باز اگر بند تعصب نیز بگذارد بیا

امشب اینجا ماه را هم نامزد کردم برقص

<تا اجل بر گردنم انگشت نفشارد بیا

حلقۀ خورشید بر انگشت سردم می کنم

<کهکشان افسار دست عشق بسپارد بیا

ﻣﯽ ﺳُﺮﺍﯾﻢ " ﺗﻮ " ﻭﭼﺸﻤﺎﻥ " ﺗﻮ " ﺭﺍ

ﻧﻪ ﺳﭙﯿﺪﯼ

ﻧﻪ ﻏﺰﻝ ....

ﺗﻮﺋﯽ ﺁﻥ ﺷﻌﺮﺩﻝ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ

ﮐﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻣﺜﻨﻮﯼ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ...

ﻣﻨﻢ ﺁﻥ ﺷﺎﻋﺮِ ﺑﯿﺪﻝ

ﮐﻪ ﻓﻘﻂ

ﺑﺮﻕ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ...

ﺳﺒﮏ ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﻭ

ﻗﺎﻓﯿﻪ ﺍﻡ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﺳﺖ ...

ﻣﻨﻢ ﺁﻥ ﻣﺴﺖ ﻭ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﻧﮕﺎﻫﺖ

ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ...

ﺗﻮ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ