گر یارم هستی کمکم کن
تا از تو دور شوم
اگر دلدارم هستی کمکم کن
تا شفا یابم
اگر می‌دانستم عشق چنین خطرناک است
عاشقت نمی‌شدم
اگر می‌دانستم دریا اینقدر عمیق است
به دریا نمی‌زدم
اگر پایان را می‌دانستم
آغاز نمی‌کردم!
دلتنگت هستم
یادم بده چگونه ریشه‌های عشق را درآورم
یادم بده چگونه اشک‌هایم را تمام کنم
یادم بده چگونه قلب می‌میرد
و اشتیاق خودکشی می‌کند!
اگر پیامبری
از این جادو، از این کفر
رهایم کن
عشق، کفراست پس پاکم کن
بیرونم بکش از این دریا
که من شنا نمی‌دانم!
موجی که در چشمانت جاری ست
مرا به درون خود می‌کشد
به ژرف‌ترین جا
به عمیق‌ترین نقطه!
حال آنکه نه تجربه‌ای دارم
نه قایقی
اگر ذره‌ای پیشِت هستم عزیزم،
دستم را بگیر
که از فرق سر تا نوک پا عاشقم
و در زیر آب نفس می‌کشم
و ذره ذره غرق می شوم
غرق می شو…
غرق…!

در آن صبحی که حالم بازجویی

به همراه نسیم، از عشق گویی


خوشا آن دم که با خورشید رویت

بیایی  در برم با خنده‌رویی




تنت می‌تواند زندگی‌ام را پر کند
عین خنده‌ات
که دیوار تاریک حزنم را به پرواز در می‌آورد.تنها یک واژه‌ات حتی
به هزار تکه می‌شکند تنهایی کورم را.

اگر نزدیک بیاوری دهان بی‌‌کران‌ات را
تا دهان من
بی‌وقفه می‌نوشم
ریشه‌ی هستی خود را.

تو اما نمی‌بینی
که چقدر قرابت تنت
به من زندگی می‌بخشد و
چقدر فاصله‌اش
از خودم دورم می‌کند و
به سایه فرو می‌کاهدم.

تو هستی: سبک‌بار و مشتعل
مثل مشعلی سوزان
در میانه‌ی جهان.

هرگز دور نشو:حرکات ژرف طبیعت‌ات
تنها قوانین من‌اند.زندانی‌ام کن
حدود من باش.و من آن تصویرِ شاد خویش خواهم بود
که تو-اش به من بخشیدی.

 

چشمانت چون رود غم‌هاست

دو رود آهنگین که مرا با خود می‌برند

به فراسوی زمان ها

دو رود آهنگین و گم گشته

بانوی من!

که مرا نیز گم کرده اند!

و فراتر از آن دو

اشک سیاهی ست

که آهنگ کلامم را جاری ساخته...

چشمانت

توتون و شراب من!

و آن جام دهم که مرا کور می‌کند

بر این صندلی می سوزم

در آتشی که آتشم را می بلعد

ای ماه من!

آیا بگویم که دوستت دارم؟؟

آه! کاش می شد!

من در دنیا چیزی ندارم

جز چشمانت ... و غم هایم

کشتی‌هایم در بندرها گریانند

و بر خلیج‌ها در هم می‌شکنند

چونان تقدیر پاییزی‌ام که مرا در هم می کوبد

و ایمانم را در سینه‌ام

از تو بگذرم؟؟

حالا که قصه‌ی ما شیرین‌تر از بازگشت اردیبهشت است

شیرین تر از گلی سپید

بر سیاهی گیسوان دختر اسپانیایی

 ای ماه من!

آیا بگویم که دوستت دارم؟؟

آه! کاش می شد!

انسانی گمگشته‌ام

بی آنکه بدانم کجای این جهانم

راهم مرا گم کرد

نامم مرا گم کرد

نشانم مرا گم کرد

تاریخم ...

تاریخ؟

من تاریخی ندارم!

فراموش‌ترینِ فراموشانم

لنگری هستم نینداخته!

زخمی به شکل انسان!

چه تقدیمت کنم؟... پاسخ بده!

تشویشم؟ کفرم؟ آشفتگی‌ام؟

چه تقدیمت کنم؟

جز تقدیری که در دست شیطان به رقص آمده

هزاران بار دوستت دارم

اما از من دور باش

از آتش و دودم!

من در دنیا چیزی ندارم

جز چشمانت ... و غم هایم...


بهت قول دادم
مثل دیوانه‌ها بار دیگر دوستت نداشته باشم
و همچون گنجشک

به سمت درختان بلند سیبت یورش نبرم
و هنگامی که به خواب رفته‌ای

موهایت را شانه نکنم ای گربه‌ی گران‌بهای من
بهت قول دادم

که اگر همچون یک ستاره‌ی پا برهنه بر من فرود آمدی،

بقیه‌ی عمرم را با تو هدر ندهم
بهت وعده دادم جنون سرکشم را افسار کنم
و اما بسیار خوشبختم که من همچنان

به گونه‌ای شدیدا افراطی عاشقتم