عادل رستمکلایی

از این برزخ تمام ناشدنی

از این تاریکی محض

از هج.م این دردهای هر شب و بی درمان 

از فریادهای  ثانیه شمار از کارافتاده ی ساعت 

و تمام لحظه هایی 

که من را با تو نمی خواهند

به یادت پناه میبرم

پناه بر یادت ای عشق جدا مانده ز من 

ای جان جدا مانده ز تن 


لیلا مقربی

ادم

اگر عاشق باشد 

برای دوست داشتنش 

دلیل نمی اورد

چرتکه نمی اندازد 

حد و مرز نمی گذارد

ادم 

اگر عاشق باشد

تمام قد دل می دهد

نزار قبانی




ای که چون زمستانی
و من دوست دارمت
دستت را از من مگیر
برای بالا پوش پشمین‌ات
از بازی‌های کودکانه‌ام مترس.
همیشه آرزو داشته‌ام
روی برف، شعر بنویسم
روی برف، عاشق شوم
و دریابم که عاشق
چگونه با آتش ِ برف می‌سوزد!





عشق
آفتابیست
که بى پروا بیرون مى آید
گاه از فرداى سیاهى هاى شب
گاه از پشت انگشتانت
که گونه هایم را نوازش میکند
عشق یعنى
تو و من
در کوچه هاى بى نورِ این شهر
عشق یعنى
دستانت نُت هاى قلبم را
به بازى بگیرد و تا صبح
عشق بنوازد
عشق بنوازد
عشق بنوازد...

صایب تبریزی

صبح روشن شد ، بده ساقی می چ.ن آفتاب

تا به روی دولت بیدار برخیزم ز خواب

فیض گردون بلند اختر بود ز اقبال عشق

تاج بخشی می کند از همت دریا حباب