از این برزخ تمام ناشدنی
از این تاریکی محض
از هج.م این دردهای هر شب و بی درمان
از فریادهای ثانیه شمار از کارافتاده ی ساعت
و تمام لحظه هایی
که من را با تو نمی خواهند
به یادت پناه میبرم
پناه بر یادت ای عشق جدا مانده ز من
ای جان جدا مانده ز تن
ادم
اگر عاشق باشد
برای دوست داشتنش
دلیل نمی اورد
چرتکه نمی اندازد
حد و مرز نمی گذارد
ادم
اگر عاشق باشد
تمام قد دل می دهد
ای که چون زمستانی
و من دوست دارمت
دستت را از من مگیر
برای بالا پوش پشمینات
از بازیهای کودکانهام مترس.
همیشه آرزو داشتهام
روی برف، شعر بنویسم
روی برف، عاشق شوم
و دریابم که عاشق
چگونه با آتش ِ برف میسوزد!
صبح روشن شد ، بده ساقی می چ.ن آفتاب
تا به روی دولت بیدار برخیزم ز خواب
فیض گردون بلند اختر بود ز اقبال عشق
تاج بخشی می کند از همت دریا حباب