.

هر چه موهایت بلندتر 

عمر من بلندتر است.

گیسوان آشفته روی شانه هایت

تابلویی از سیاه قلم و مرکب چینی

و پرهای چلچله هاست

که به آن دعاهایی از اسماء الهی می بندم.

می دانی چرا در نوازش و پرستش موهایت جاودانه می شوم؟

چون قصه ی عشق ما از اولین تا آخرین سطر 

درآن نقش بسته است

موهایت دفتر خاطرات ماست

پس نگذار کسی آن را بدزدد... 



نشئه ی شعرم ولی دارم خماری میکشم

گوشه دنج اتاقم بی قراری میکشم


تکه های خاطراتم را کنارم چیده ام

پشت عکس یادگاری،یادگاری میکشم


روزگارم رااگریک روز نقاشی کنم

یک قفس با خاطرات یک قناری میکشم


بی جوابم هرکه می پرسد(کفن پوشی چرا)

حبس سنگینی به جرم رازداری میکشم


بازهم پایان بازیهای تکراری رسید

شب سحرشدهمچنان دارم خماری میکشم


بند ِ دل ِ من

به لبخندهای تو بند است

برای دوست داشتنت اما

لبخندهایت را نه

دلت را لازم دارم

از شعبده باز هم کاری ساخته نیست

گیرم طناب بکشد از دل من تا دل تو

گیرم با دستهایی به پهلو باز

که معلوم نیست برای حفظ تعادل است

یا برای بغل کردن تو

تمام طناب را راه بروم و نیفتم

یا گیرم این لبخند لعنتی ات

سوژه ی معروف ترین نقاش قرن بعد شود

با این ها

چیزی از قد تنهایی های من

آب نمی رود عزیزم

و هنوز

شب ها

روی شعرها غلت می زنم



اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من !


دل من داند و من دانم و دل داند و من !

چشم تو حکمِ به اعدام ، چه آسان می‌داد ؛

پادشاهی که به قتل همه فرمان می‌داد !


آتش وسوسه‌ات بود که ویران می‌کرد ؛

مثل حوّا که دلش گوش به شیطان می‌داد


لذّت عشق ، به آوار‌گی‌اش هست و همین

وعده‌ای بود که ابلیس به انسان می‌داد ،


"به خدا عشق به رسوا شدنش می‌ارزید"

پاسخی بود که در پرسشِ وجدان می‌داد


این غزل ، قصّه‌ی لاینحل یک شاعر بود

تا به این مسئله چشمان تو پایان می‌داد


دل من پیش تو بود و دل تو پیش کسی

و نشان گوشیِ خاموش تو بر آن می‌داد


بوق بی‌پاسخ و ... افسوس ! نمی‌فهمیدی

پشت این گوشیِ خاموش ، یکی جان می‌داد ...