دسته گل را
این بار
در آغوش تو به آب می دهم
هرچه بادا باد
عاشقی که حساب و کتاب ندارد .


آغوش هیچ خیالی

بوی آشنای بازوانت را نداشت

و نجوای هیچ بارانی

همصدای لب‌های تو نبود

اینک تو را  ...

بی‌خیال و بی‌باران

کجای این شب حسرت

جستجو کنم

امشب از آسمان دیده ی تو

روی شعرم ستاره می بارد

در سکوت سپید کاغذها

پنجه هایم جرقه می کارد

 

شعر دیوانه ی تب آلودم

شرمگین از شیار خواهش ها

پیکرش را دوباره می سوزد

عطش جاودان آتش ها

 

آری آغاز، دوست داشتن است

گرچه پایان راه ناپیداست

من به پایان، دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست.

 

از سیاهی چرا هراسیدن

شب پر از قطره های الماس است

آنچه از شب بجای می ماند

عطر سُکر آور گل یاس است

 

آه! بگذار گم شوم در تو

کس نیابد ز من نشانه ی من

روح سوزان و آه مرطوبت

بوزد بر تن ترانه ی من

 

آه! بگذار زین دریچه ی باز

خفته در پرنیان رویاها

با پر روشنی سفر گیرم

بگذرم از حصار دنیاها

 

دانی از زندگی چه می خواهم؟

من تو باشم، پای تا سر تو

زندگی گر هزار باره بوَد

بار دیگر تو، بار دیگر تو

 

آنچه در من نهفته دریایی ست

کی توان نهفتنم باشد

با تو زین سهمگین طوفانی

کاش یارای گفتنم باشد

 

بس که لبریزم از تو می خواهم

بدوم در میان صحرا ها

سر بسایم به سنگ کوهستان

تن بکوبم به موج دریاها

 

بس که لبریزم از تو می خواهم

چون غباری ز خود فرو ریزم

زیر پای تو سر نهم آرام

به سبک سایه ی تو ْآویزم

 

آری آغاز، دوست داشتن است

گرچه پایان راه نا پیداست

من به پایان، دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست.


ﮔﺎﻫﯽ ﺷﺐ ﻫﺎ
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ می کنم
ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ می رﻭﺩ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺎﻭﺭﻡ!
کاش می شد

ﺗﺎ ﺍﺯ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﺗﻨﻢ
ﮐﻤﯽ ﺁﻥ ﺳﻮﺗﺮ ﺑﺮﻭﻡ...
ﻟﻄﻔﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ
ﮐﻤﯽ ﻣﺮﺍ
ﺑﺎ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﮕﺬﺍﺭ.


واژه ها

در نگاه امن تو شعر می شوند

صبح شد بانو

صبح شد

نگاهت را به آفتاب گِره بزن...

ببین که زندگی چگونه در نگاهت می‌بارد

پنجره را برای تو باز کرده ام

گیسو به باد بسپار...

ببین که این زندگی چگونه در آغوش تو نفس می کشد

حسی در تو پهان است که بوی بهار می دهد

حضور تو آفتابیست که

می‌باردُ

می‌باردُ

می‌بارد

تو

عشقت

نمِ باران دارد...