من در نفس تو رمزها یافته ام
من با نفس تو زندگی ساخته ام

من در نفس تو یافتم مکیده ای

با خون ترانه ی تو در رگ هایم

درخشک ترین کویر بی باران

من در نفس تو خرم آبادم

وقتی دو کبوتر حرم را دیدم

در قرمزی نوک هاشان می شکفند

پنهان کردم در نفس تو گنج هایم را

در ژرف ترین خواب تو اسرارم را

پنهان ز تو ، آهسته امانت دادم

من در نفس تو رود را پوییدم

بازیچه ی موج

از راه تنفس دهان با تو

از غرق شدن به زندگی برگشت

هر بازدم تو روح رؤیای من است

محرابه ی آتشکده در بوسه ی تو

من آتش را به بوسه برگرداندم

خاکستر بوسه را به آهی کوتاه

تا با نفس تو مشتبه گردد

در راسته ی عطر فروشان ، امشب

در بین هزار شیشه ی مشک و گلاب

می پرسم

دستمال عطر آگینی از نفس او چند ؟

بدجور هوس کرده دلم "ناز" برقصی!
در خلوت بی پنجره ام "باز" برقصی

من "مولوی"ی چشم غزلپوش توباشم
تو در غزلم با دف و آواز برقصی

هر چند که ناکوک تر از سوز دلم نیست!
اما کمی ای کاش به این ساز برقصی

وقتی که دلم لک زده در ترس قناری
ای کاش پر از جرات پرواز برقصی

تا چشم تو در خاطر هر شهر بماند،
در حافظه ی حافظ شیراز برقصی

چون سهم من از عشق،فقط خانه به دوشیست
غم نیست اگر-خانه برانداز-برقصی

در فصل پر از زایش غم،این چه ویاریست؟!
بد جور هوس کرده دلم ناز برقصی..

بازآ که چون برگ خزانم رخ زردی‌‌ست
با یاد تو دم ساز دل من دم سردی‌ست

گر رو به تو آورده‌ام از روی نیازی‌‌ست
ور دردسری می‌دهمت از سر دردی‌ست

از راهروان سفر عشق درین دشت
گلگونه سرشکیست اگر راهنوردى ست

در عرصه اندیشه من با که توان گفت
سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردى ست

غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد
جز درد که دانست که این مرد چه مردی است

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بیدرد ندانی که چه دردی است؟

چون جام شفق موج زند خون به دل من
با این همه دور از تو مرا چهره زردی است

فکر تو عایق سرمای من است
فکر کردم به صمیمیت تو ، گرم شدم
خنده کن خنده که با خنده ی تو
آفتاب از ته دل می خندد

شرم در چهره من داشت شقایق می کاشت
سفره انداخته بودیم و کنارش باهم
دوستی می خوردیم

حرف تو سنگ بزرگی جلوی پای زمستان انداخت
باز هم حرف بزن

فکر کن صبح شود نم نم باران بزند
یارت از کوچه سرى تا ته ایوان بزند

دم کنى چاى و سماور تب تندى بکند
او بیاید که لبش بوسه به فنجان بزند

بهترین سفره براى تو مهیّا بشود
نانوایى برسد، بهر شما نان بزند

عسلى از لب کندو بچکد تا لب دوست
بلکه یکهو بسرش فکر گلستان بزند

استکانى بزنى، چاى کند مست تو را
سر صبحى نفس ات طعنه به مستان بزند

روى تختى بنشینى غزلى چاق کنى
غزلت دود شود پنجه به قلیان بزند

قطره قطره بچکد صحبت باران بزمین
بسرت باز هواى نم گیلان بزند

لب پاشورهٌ حوضى بزنى دست به آب
عشق فواره شود حرف فراوان بزند

باغ همسایه پر از همهمهٌ گیلاس است
نگذارى که کسى دست به آنان بزند

شرط بستى بروى تا ته پیمانه چاى
بنشینى نکند پاى به پیمان بزند

فکر کن یک نفر از دور تو را مى پایید
عشق از راه بیاید به سرِ آن بزند

بنشینى لب ایوان و بگویى با خود
نکند دست به آن خاطره هامان بزند

تن تو سخت بلرزد، که اگر دل بکَنَد؟
لرزه هایى به تنت چون بم کرمان بزند

دلهره خواب تو از سر بپراند همه شب
فکر کن صبح شود یک نم باران بزند....