و چه‌قدر خسته‌ام از «چرا؟»

از «چه گونه!»

خسته‌ام از سؤال‌های سخت

پاسخ‌های پیچیده

از کلمات سنگین

فکرهای عمیق

پیچ‌های تند

نشانه‌های بامعنا، بی‌معنا...


دلم تنگ می‌شود گاهی،

برای یک «دوستت دارم» ساده

دو فنجان قهوه ی داغ

« سه روز تعطیلی در زمستان »

چهار خنده‌ی بلند

و پنج انگشت دوست داشتنی!





هر چه زیبایی و خوبی که دلم تشنهٔ اوست

مثل گل، صحبت دوست

مثل پرواز، کبوتر

می و موسیقی و مهتاب و کتاب

کوه، دریا، جنگل، یاس، سحر

این همه یک سو،

یک سوی دگر

چهرهٔ همچو گل تازهٔ تو !


دوست دارم همه عالم را لیک

هیچ کس را نه به اندازه تو !





عاشقی دل می‌دهد؛ 

‏معشوقه‌ای دل می برد...

 

‏بُرد در بُرد است و من 

‏مشغول حسرت بُردنم!!


‏⁧

سرایی را که صاحب نیست، ویرانی‌ست معمارش

دل بی‌عشق، می‌گردد خراب آهسته آهسته...

 

یا فشرده تر از خوشه های انگورت

بغل بگـــیر مرا با تمــــام منظــــورت!

بغل بگیر چنان که صدای امواجـــم

رسد به گوش اهالی ساحل دورت

مرا حساب کن از آن هزارها ماهی

کـــــه حاضـــرند بمیرند در دل تورت

تو آن درخت اناری که می مکد هر روز

زساقـه شهد سلیمانـــــی تو را مورت

تو شاهزاده ای از پارس – نامت ایراندخت-

و مــن نــواده ای از تیــــــرگــان شـــاپورت

بگو پیالــه بیارد طبق طبق خیــــام

به پاس خنــده ی عطاری نشابورت

برهنه می شوم و رو به قبله ات بی جان

بیاورد اگـــــــــر عطار سدر و کــــافــــورت

تو اسب سرکش عشقی و دوست دارم من

علف شـــــوم بــــه تمنــــای سبز آخــــورت!

به قطره ای که مکیده ست از تنت ای گل

عسل شده ست سراپــــا تمــــــام زنبورت

به یاد خاطره هـامــان دوباره برپــــا کن

بساط بوسه و لبخند و مجلس سورت

عنان روسـری ات را به دست باد بده

بپاش روی من از نغمه های پرشورت

میان خلــوت آغــــــوش مـن توقف کن

که بوسه ای بنشانم به گیسوی بورت...

که کرده است در این قحطسالی گنجشک

به قتل فاجـــــعه آمیــــز بــوســـه مجبــورت

چنان مباش که فردا مورخان جهان

گهـــی سزار بخوانند و گاه تیمورت

شده ست چنگ من –ای ماه- از قفس سرشار

ببین چــــــه آمــــده بـــر ایــن پلنـــــگ مــغرورت!