که هستی؟

که به باران ‌میگویی بیا

ابر میبارد

به عشق میگویی بیا

پاییز ‌میرسد

به شب میگویی بیا

خواب ‌میپرد

که ‌هستی‌؟

که به خدا‌ میگویی بیا

اقاقی جوانه‌ میزند

به مستی ‌میگویی بیا

تاک سَر در خُم‌ میکُند

و به شعر‌ میگویی بیا

من ‌میرسم با قلبی ‌که ‌تو را میخواند!

که‌ هستی که زمین دورِ چشمهایت ‌میگردد

و ‌ماهتاب رو به لبهایت در سجود است!؟

کیستی...

که جز عشق تو را هر‌چه بنامم کفر است!


آنقدر عاشقم کرده ای

که میدانم یک روز

خواهم گفت...

در این سالها من تو را بیشتر بوسیده ام

و تو کمتر!

آنقدر عاشق شده ای که خواهی گفت

تو هم کمتر در آغوشم گرفته ای!

آن قدر عاشقیم که قهر میکنیم و

با هم از خانه میزنیم بیرون!

راستی زیبا...

یک جای خوب برای قهر دوتایی سراغ داری؟

جایی که هوایش

هوای بوسه باشد و آغوش و عشق!؟


میگویم دوستت دارم،

طوری نگاهم کن

گویی خدا...

بنده ای را وقتِ عبادت می نگرد!

همان قدر عاشقانه،

همان قدر مهربان،

لبخند بزن و بگذار تماشایت کنم

چون عاشقی که...

وقتِ باران به آسمان چشم دوخته

همان قدر با لذت

همان قدر پُر آرزو

دستم را بگیر و بگو دوستم داری،

طوری که خدا در آینه بِنگرد و به خویش‌ بگوید

"دو نفر" آفریدنِ این ها از ابتدا اشتباه بود!

عشق باید به من بیاموزد،

چگونه بیش از این تو را دوست بدارم و‌ نمیرم!

چگونه تنها تو را ببینم!

تو را بخواهم.

عشق باید به من بیاموزد،

چگونه بیش از این تو را ببوسم و تمام‌ نشوی!

چگونه تنها از آن‌ِ من باشی و کم‌ نیایی!

تو را زندگی ‌کنم.

عشق باید به من بیاموزد،

چگونه عاشق باشم،

و‌گرنه از منِ دیوانه ی‌تو بیش از این بر‌نمی آید،

که گوش دنیا را پُر کنم از تو و

حرفهایی که خودت به جانم انداخته ای!

عشق باید به من بیاموزد تو را...

چو سلام تو شنیدم

ز سلامتی بریدم

صنما هزار آتش

تو در آن سلام داری