قرارمان این بود
همان کافه همیشگی
تو بیایی
خوشبختی بیاید
امید هم دعوت بود
حالا سالهاست تنها نشسته ام
روی صندلی پسویده دلتنگی
عزیزم
این میز دلش تو را می خواهد
بیا و بنشین
با شکلات داغ نگاهت
کامم را شیرین کنم
توام از قهوه نگاه من
کمی بچش
تلخی انتظار را
پیراهنی هستی منقش
به عشق!
در برم بگیر ای ستار جراحات
من ملبس به توام
و تو مرا شاملی
غرق کن اندک منی را در کثرت خویش...
باید تو را
از میان این کلمات
بیرون بیاورم
در آغوش بگیرم
و برایت از وطنی بگویم
که در میان بازوهای تو جا ماند
و از خانه ات در قلبم
که هر روز
به شمعدانی های پشت پنجره اش
اب میدهم
تا روزی تو
کلید بیاندازی
و نور به خانه برگردد
این روزها
هستی و نیستی
و میان بی حواسی های معلقم
قدم میزنی
تو را می گردم
در میان تما کسانی که شبیه تو نیستند
و سراغ تو را
از شلوغ ترین خیابان های شهر می گیرم
نیستی که نیستی
و من
بی حواس ترین زن دنیا
که هر چه می کنم
حواسم از تو
پرت نمی شود که نمی شود