دوست داشتن تو
شبیه آخرین چکّه ی آبی است
که مسافر مانده در بیابان را به آبادی می رساند
شبیه آخرین کبریت یک کوهنورد گم کرده راه
در لبه ی پرتگاه دور و سرد
شبیه جُستن کوره راهی در جنگل
و دست انداختن به آخرین تکه تخته ای که موج ها می آورند
شبیه شعری است
در حاشیه ی کتابی کهنه
به دست خطی آشنا
ببین: عشق ته ته ته تاب من است
وقتی که بی تاب تواَم...
بی تو هر لحظه گرفتار جهنم هستم
در تبت حافظ صدها غزل از غم هستم
دامن از من نکش و ناز نکن باور کن
من درونت سبب لرزش مبهم هستم
چادرت دست خودت نیست اگر افتاده
بی گمان من به تن پنجره محرم هستم
من که از چشم تو آغاز شدم... من که هنوز
دور از آغوش تو مرداب مجسم هستم
یا بپیچان به تنم دسته ی موهایت را
یا به قتلم برسان خسته از این دم هستم
تو اگر دختر حوایی و سیب است تنت
من یقینن پسر حضرت آدم هستم
عقل اگر میخواهد از درهای منطق بگذرد
باید از خیر تماشای حقایق بگذرد
آنچه آن را علم میدانند، اهل معرفت
مثل نوری باید از دلهای عاشق بگذرد
طفل میگرید مگر میداند این دنیا کجاست؟
عمر چون با هایهای آمد به هقهق بگذرد
هر بهاری باغبان راضی به تابستان شود
باید از خون دل صدها شقایق بگذرد
صبر بر دور جدایی نیست ممکن بیشراب
همتی کن ساقیا! تا مثل سابق بگذرد
از گناه مست اگر زاهد به کفر آمد چه غم
از خطای اهل دل باشد که خالق بگذرد