برای رها کردنت دیر است

تو ریشه کرده ای در من

مثل دانه ای بر دل خاک

مثل کوهی بر بستر زمین

مثل ابری بر فراز آسمان

دیگر نمی توانم رهایت کنم

حتی اگر

گوشه ای از قلبم

برای همیشه خالی بماند.

ز یکی پسته دهانی صنمی بسته دهانم
چو برویید نباتش چو شکر بست زبانم

همه خوبی قمر او همه شادی است مگر او
که از او من تن خود را ز شکر بازندانم

تو چه پرسی که کدامی تو در این عشق چه نامی
صنما شاه جهانی ز تو من شاد جهانم

چو قدح ریخته گشتم به تو آمیخته گشتم
چو بدیدم که تو جانی مثل جان پنهانم

وگرم هست اگر من بنه انگشت تو بر من
که من اندر طلب خود سر انگشت گزانم

چو از او در تک و تابم ز پیش سخت شتابم
چو مرا برد به نارم دو چو خود بازستانم

چو شکرگیر تو گشتم چو من از تیر تو گشتم
چه شد ار بهر شکارت شکند تیر و کمانم

چو صلاح دل و دین را مه خورشید یقین را
به تو افتاد محبت تو شدی جان و روانم.

دوست داشتن تو

شبیه آخرین چکّه ی آبی است

که مسافر مانده در بیابان را به آبادی می رساند

شبیه آخرین کبریت یک کوهنورد گم کرده راه

در لبه ی پرتگاه دور و سرد

شبیه جُستن کوره راهی در جنگل

و دست انداختن به آخرین تکه تخته ای که موج ها می آورند

شبیه شعری است

در حاشیه ی کتابی کهنه

به دست خطی آشنا

ببین: عشق ته ته ته تاب من است

وقتی که بی تاب تواَم...

بی تو هر لحظه گرفتار جهنم هستم

در تبت حافظ صدها غزل از غم هستم


دامن از من نکش و ناز نکن باور کن

من درونت سبب لرزش مبهم هستم


چادرت دست خودت نیست اگر افتاده

بی گمان من به تن پنجره محرم هستم


من که از چشم تو آغاز شدم... من که هنوز

دور از آغوش تو مرداب مجسم هستم


یا بپیچان به تنم دسته ی موهایت را

یا به قتلم برسان خسته از این دم هستم


تو اگر دختر حوایی و سیب است تنت

من یقینن پسر حضرت آدم هستم


‌‌‌‌‌‌‌‌‌

عقل اگر می‌خواهد از درهای منطق بگذرد

باید از خیر تماشای حقایق بگذرد


آنچه آن را علم می‌دانند، اهل معرفت

مثل نوری باید از دل‌های عاشق بگذرد


طفل می‌گرید مگر می‌داند این دنیا کجاست؟

عمر چون با های‌های آمد به هق‌هق بگذرد


هر بهاری باغبان راضی به تابستان شود

باید از خون دل صدها شقایق بگذرد


صبر بر دور جدایی نیست ممکن بی‌شراب

همتی کن ساقیا! تا مثل سابق بگذرد


از گناه مست اگر زاهد به کفر آمد چه غم

از خطای اهل دل باشد که خالق بگذرد