شیر هرگز سر نمی کوبد به دیوار حصار

من همان دیوانه ی دیروزم اما بردبار


می توانستم فراموشت کنم اما نشد!

زندگی یعنی همین؛ جبری، به نام اختیار


مثل تو آیینه ای "من" را نشان من نداد

بعد تو من ماندم و دیوارهای بی شمار


خوب یا بد، با جنون آنی ام سر می کنم

لحظه ای در قید و بندم ،لحظه ای بی بند و بار


من سر ناسازگاری دارم و چشمان تو

جذبه ای دارد که سر را می کشاند پای دار!


فرق دارد معنی تنهایی و تنها شدن

کوه بی فاتح کجا و دشت های بی سوار


جای پایت را اگرچه برفها پوشانده اند

جای زخمت ماند، شد آتشفشانی بی قرار






امشب باز در دل من

یاد عشق تو غوغا میکند

باز هم این تنهایست

که فتنه بر پا میکند


در کوچه های ارزو

با چشم گریان میروم

هر شب زکوی عشق تو

دل خون و نالان میروم


امشب باز در سینه ام

بشکست بغضم بی صدا

اخر کجا و تا به کی

باشم من از عشقم جدا




در سایه سار سکوت صامت هر ترانه ام

پشت رقص لرزان واژه های عاشقانه ام


هر شب مهتاب را که بی تو بسر برده ام

یاد تو بود  دلیل اشک های بی بهانه ام 



اندر دل من مها دل‌افروز توئی

یاران هستند لیک دلسوز توئی

شادند جهانیان به نوروز و بعید

عید من و نوروز من امروز توئی

و باز زمین 

آبستن رخدادی تازه

سینه اش را از رنج زمستان می درد

و آسمان،اندام برهنه اش را

برای هم آغوشی بهار

غسل می دهد

ترانه باران 

باز آسمان طاقش را ریسه بسته 

و بر دهل می کوبد

سپیده دم گونه ی زمین سرخ 

از هم آغوشی بهار

به شکوفه می نشیند...