باورکن
پاییز که می آید
همین پیرمردهای تنها
روی نیمکتهای پارک هم
 به اولین عشقشان فکر می کنند
به دختری با موهای طلایی
یا گیسوان سیاه
 روسری خالدار
یا شاید شالی پشمی
به حرفهایی که باید می گفتند
و نامه هایی
 که هیچ گاه به مقصد نمی رسد

چقدر این که تو می آیی

و سر به سر روزهایم می گذاری را

حفظ کرده ام

توی این دفترچه ی ممنوعه

لای صفحه ای که نام هایت را

موریانه ها جویده اند

 

هنوز  توی خواب راه می روم

و نوزادی را شیر می دهم  

انگار پسر است

و می خواهد  پلنگ شود و سینه کش کوه ها را بالا برود

                                                                                            

هنوز خواب هایم را پشت و رو پوشیده ام

و دستپاچه ی شبی هستم که آرام آرام دستت به گردنم

دستت به سیب هایی که نرسیدند تا رسیدنت

 

بگذار فریاد های پدر را این جا بیاورم که گریه هم هست

و سیزده کبوتر را توی شناسنامه ای که چند خط بیشتر ندارد

 تا چند خطای سر به زیر

 

تو را می گذارم اینجا روی رف

جایی که مادر بزرگ بوسه هایش را

 

من بزرگ نشدم

تنها تقویم ها ورق خوردند و

چله هایی از زمستان

مرا رسانده اند به چهل کبوتر نا راه بلد

  

باید برای بیداری‌ام فکری بکنم

تو را بچسپانم روی تمام تابلوهای بین راه

باید برای راه های صعب العبورت هم راه بشوم

 

پدر نوشته مرا از وراثت چهار دیوار پاک می کند 

حتی از نقاشی های کوچک خودم

من از سنگ هایی به خودم می آیم

 که لای پرهای کوچک سارهاست

 

سال ها ست 

 تقویم ها  دست به دست می شوند

 تا خاک درست شکل اندام من بشود

وقتی به خواب می روم  

 وقتی سرم به جای بادهای پیاپی

 سنگ می خورد

دلم می‌خواهد فکر کنم

تو اهل این‌جایی!

اصلن فکر کنم تو الآن همین‌جایی،

همین حالا

کنار همین نوشتن‌ها

کنار همین‌که فکر می‌کنم،

همین‌که می‌بینم

کنار همین سلام،

علاقه‌یِ خوبم

علاقه جانِ من

 

خوبی؟

حال امروزت کجاست؟

حال حالا‌یَت چگونه است؟

اوضاع به راه وُ

حال قشنگ وُ

دنیایِ دیدن خوش است؟

روزهایت خوشحال و شب‌هایت خوش‌خواب

موهایت بلند

وَ دلت

قدِ موهایت شادی دارد؟

 

حالت برای این هوا خوب است؟

برای اصلن سلام

برایِ این حالت چه‌گونه است

برایِ شنیدن دوباره وُ چندباره وُ

این‌که دوستت دارم.

 

من دوستت دارم علاقه‌یِ قشنگ

بگذار هوا هر جور که خواست باشد

بگذار بدی هرطورکه توانست

جلویِ این عاشقانه را بگیرد

بگذار تفنگ بر دل غالب شود

بگذار فکر کند که چنین گذشته است!

اما من دوستت دارم وُ

مگذار که این فراموشت شود

که فراموشی پایانِ دنیاست

پایانِ عشق

پایانِ اندیشه

وَ پایانِ فردا

 

ما عاشق همیم علاقه‌یِ قشنگ

هر روز، هر ساعت وَ هر وقت بیشتر

مبادا فراموش کنی،

دوستت دارم 

قشنگ!

چیزی به من بگو

مثل بهار

مثلا شکوفه کن!

و یا ببار

مانند رحمتی بر درونم

یا رنگین کمان باش و

روحم را در آغوش بگیر

چیزی بگو

فراتر از حرف باشد

جانم را لمس کند

چیزی بگو

مثلا کنارت هستم...

می‌ توانستم گیلاسم را تا نیمه از شرابِ کهنه پر کنم

می‌ توانستم یکی‌ از آن آهنگ‌های قدیمی‌ را بگذارم

و آرام آرام خمارِ نوستالژی روزگارِ خوب شوم

می‌ توانستم پا برهنه

کوچه‌های باریکِ باغ را بدوم

می‌ توانستم دامنم را پر از شکوفه‌های یاس کنم

و مست شوم ...

مستِ مستِ مست

اما پشتِ این پنجره، رو به دریا نشستم

و برای تو شعر نوشتم

مست شدم ...

مستِ مستِ مست.