به کویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم
به دل امید درمان داشتم درمانده تر رفتم
تو کوته دستی ام می خواستی ورنه منِ مسکین
به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم
نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم
ز کویت عاقبت با دامنی خونین جگر رفتم
حریفان هر یک آوردند از سودای خود سودی
زیان آورده من بودم که دنبال هنر رفتم
ندانستم که تو کی آمدی ای دوست کی رفتی
به من تا مژده آوردند من از خود به در رفتم
تو قدر من ندانستی و حیف از بلبلی چون من
که از خار غمت ای تازه گل خونینه پر رفتم
مرا آزردی و گفتم که خواهم رفت از کویت
بلی رفتم ولی هر جا که رفتم دربدر رفتم
به پایت ریختم اشکی و رفتم در گذر از من
ازین ره بر نمی گردم که چون شمع سحر رفتم
تو رشک آفتابی کی به دست سایه می آیی
دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم
یا رب مباد کز پا، جانان من بیفتد
درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد
من چون ز پا بیفتم درمانِ درد من اوست
درد آن بُود که از پا درمان من بیفتد
یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست
دردانه ام ز چشمِ، گریانِ من بیفتد
ماهم به انتقام ظلمی که کرده با من
ترسم به درد عشق و هجران من بیفتد
از گوهر مرادم چشم امید بسته است
این اشک نیست کاندر، دامان من بیفتد
من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان
گردون کجا به فکر سامانِ من بیفتد
خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا
گر آن پری به دستش دیوان من بیفتد
دلم برای تو می سوزد،
که این شبها گوشه ای می نشینی و فکر می کنی
اگر اتاق ها گوشه نداشته باشند
با تنهایی ات چه کنی؟
برای خودم،
که این شب ها تا به تو فکر می کنم
حلقه ای دستِ چپم را پیر می کند
و تاریکی این خانه اگر
کفاف پنهان کردن اشکهایم را ندهد، چه کنم؟
برای او
که این شب ها بیشتر اگر روزنامه نخواند، چه کند؟
دلم می سوزد
و شما،
آقای محترم،
شما که چه نسبتی با این خانم دارید؟
این زن میان تمام نسبت های خودش گیر کردهست
مثل کوهنوردی مُرده، میان کوه و دره گیر کردهست
و آنکه از سقوط به اعماق درّه نجاتش می دهد،
مگر چند سال
با جنازهای بر پشت زندگی میکند؟
زخم ها بسیار اما نوشداروها کم است
دل که می گیرد تمام سِحر و جادوها کم است
هر نسیمی با خودش بوی تو را آورده است
بادها فهمیده اند اعجاز شب بوها کم است
تا تو لب وا می کنی زنبورها کِل می کشند
هرچه می ریزی عسل در جام کندوها کم است
بیشتر از من طلب کن عشق من آماده ام
خواهش پرواز کردن از پرستوها کم است
از سمرقند و بخارا می شود آسان گذشت
دیگر این بخشش برای خال هندوها کم است
عاشقم، یعنی برای وصف حال و روز من
هرچه فال خواجه و دیوان خواجوها کم است
من همین امروز یا فردا به جنگل می زنم
جرأت دیوانگی در شهر ترسوها کم است
" آدم " اگر بودم
به هوای چیدنِ سیب سرخ لب هایت
و پرسه بین گندم زار طلایی موهایت
بی درنگ می فروختم بهشتم را
هبوطی در کار نیست
آدم هم نباشم، از نسل آدمم
چه کسی می تواند انکار کند
نقطه ضعف های ارثی ام را؟
وسوسه یِ سیب و گندم را؟
نگاهم که می کنی
لبخند که می زنم
نفس که می کشیم در هوای هم
فراموشم می شود
داستان آدم و بهشت را
و تاریخ تکرار می شود.