لبانت
به ظرافت شعر
شهوانیترین بوسهها را به شرمی چنان مبدل میکند
که جاندار غار نشین از آن سود میجوید
تا به صورت انسان درآید
و گونه هایت
با دو شیار مّورب
که غرور ترا هدایت میکنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کردهام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سر بلند را
از رو سبیخانههای داد و ستد
سر به مهر باز آوردهم
برایم با صدای فروغ،
فروغ می خوانی؟
وقت خواندن با هر صفحه
یک فصل سرد را عاشق تر می کنی؟
برایم با خطِ فروغ می نویسی بخواب عزیزم؟
تویِ خواب کنارم می مانی؟
چشم باز کنم و نباشی
در کدام صفحه پیدایت کنم؟
ورق زدم و نبودی
از کدام اردیبهشت سراغت را بگیرم؟
برایم با صدای فروغ،فروغ می خوانی؟
برایم از عشق بگو
تا بگویم از من عاشق تر شدی بیا!
برایم از دوری بگو،بگویم دلتنگ تر از منی؟
از چشم هایم بگو تا برای چشم هایت ببارم!
برایم با صدای فروغ،از خدا می گویی؟
تا به پرستیدنی بودنت شهادت دهم!
برایم با صدایت بال می سازی تا در هوایت بپرم؟
در همان روزى که چشمهایت
به چشمهاى من گره خورد،
روز عشق متولد شد !
همان روزى که گونههاى من سرخ شد و
لبخند تو قرمز !
تقویم را ورق زدیم
و روز وصل احساسمان را رقم زدیم !
حالا، هوا چه بارانى باشد چه آفتابی،
چه تابستان و چه زمستان ،
همه فصلها را برایت
پر از سرخ و قرمز هایى میکنم
که تمام روز عشقهاى دنیا،
به گرد پاى روز عشق ما نرسند.
آنقدر دوستت خواهم داشت ،
آنقدر نام تورا در قلبم حک خواهم کرد،
که قلبم بوی بهشت بگیرد.
میدانى چیست؟
آخر تو بهشت من هستى !