آه ای دل دلگیر من ای آه دامنگیر من مرا بگیر از این تکرار به عاشقانه ها بسپار
دیدم فرشته ی عذابم را
جواب انتخابم را
جنون گرفته خوابم را
دیدم میان شعله رقصیدم
میان گریه خندیدم
ولی تو را نبخشیدم
مانده ام چشم به راه
در گذرگاه دلم...
که تو نزدیک شوی
چند قدم مانده به دیدار....
دلم میلرزد
نکند سرخی این عشق نتواند که ز ما دور کند
زردی این پاییز را ..
نکند دل بدهی بر دل این فصل خزان
نکند رد بشوی بگذری از اینهمه تاب و تب من
عطشم را بسپاری به تن سرد زمین
و مرا دفن کنی زیر آوار همان زردی ها
زیر سمفوی غمگین صدای خش خش ..
نکند...
افسوس!
من با تمام خاطره هایم
از خون، که جز حماسه ی خونین نمی سرود
و از غرور، غروری که هیچگاه
خود را چنین حقیر نمی زیست
در انتهای فرصت خود ایستاده ام
و گوش می کنم:
نه صدایی!
و خیره می شوم:
نه ز یک برگ جنبشی!
و نام من که نفس آن همه پاکی بود
دیگر غبار مقبره ها را هم بر هم نمی زند.
این پاییز ، چقدر پاییز است
دلم گرفته
نیستی و هستم هنوز
بی جان و بی رمق
خسته از روزهای تکراری
فرسوده ام در شب های بی روزن
سیاهی مطلق
انصاف نیست
اینگونه که نیستی
پاییز هم
دق می کند چه برسد به من
دلم برایت پر می زند
از اینجا که منم تا آنجا که تویی
از اینجا تا ثریا
مرا که به دوست داشتنت
اینچنین سکوت کرده ام
یه زندگی برگردان
مگذار سیاه پوش عشق شوم
میان واژه های سپید