پشت این پنجره هر روز
عابری می آید
عابری میگذرد
که کمی چشم هایش
شاید ابرو!
یا که جعد عمیق زلفهایش
به تو بسیار شبیه باشد
و شبیه تو راه می رود
و شبیه تو
دو ر می شود
به همبن دلخوشم که هنوز
دلواپسی هایم را بلدی
وقتی دلم میگیرد بی انکه بگویم
پنجره را باز میکنی
وقتی باران می بارد
در لیوان خودت
برایم چای میریزی
و پرده را کنار میزنی
برای دست هایم نگرانی
وقتی می لرزدو سکوت می کند
و نگاهت را با بی قراری ام
هماهنگ میکنی
لبخند که میزنی
سیب گونه ات
عجب خوردنی می شود
خودت نمیدانی اما
لبخند تو
ادم را حوایی می کند