گفتی : همش کِز می کنم این گوشه بی تو
دنیا واسم عینه قفس می مونه انگار
یک عالمه بُغضه که تو دل جا واسش نیست
شب تا سحر می لوله تو این جون بیدار
گفتی که : بی تو روز و شب معنا نداره
رقصه غمه تو این تن ویروون و تاریک
انگار راهی واسه من تا دست تو نیس
سردرگمم تو این مسیر سخت و باریک
گفتی : نفس بیرون شد از این سینه ، برگرد
شاید واسه برگشتنت یک راه باشه
شاید...کمی...حتی واسه یک لحظه عشقم ،
توی دل و احساس تو ، یه ذرّه جا شِه
اما نمیگی اون پُلای پشت سر رو ،
با رفتنت آسون و بی پروا شکستی
من بودم و موندم به پای حرف وقولم
اما چه راحت ، راهو ، رو این خسته بستی
بازم من و این پنجره ، بازم تو بیرون ،
اون روبه رو ، غرق تماشامی همیشه
انگار دنیا واسه تو این گوشه پیداس
بازم چشام مسخ نگاهای تو میشه
《 لعنت به این باران ، که با باریدن خود
زخم ِ دل ِ دیوانه ام را ، تازه تر کرد 》
هی مشت می کوبد بر این خوش باوری ها
هی تاول چرکین دل ، اندازه تر کرد
در ناودان سرنوشت از غصه ام گفت
بدنامی دل را که پر آوازه تر کرد ،
صد سیلی از فریاد رعد بی حیا خورد
جانم ؛ هوای خانه را پاییزه تر کرد
انداخت در دام بلا ، عشق و غرورم
احساس بودن را که بی انگیزه تر کرد ،
برق از نگاه سکه ی خوشبختی انداخت
آتش به جان و هستی ام ، پُر غمزه تر کرد
۰عاشق نبود ، از خون دل صد جام پر کرد
چشم حسودِ سرنوشتم ، هرزه تر کرد
بارها تو را گم کردم...
میان تارهای سفید و
چین وچروک های خاکستری. ....
مادام که ،
آینه بندان خیالت می شدم....
بارها در تو پوسیدم....
درچشمان سنجاق شده به جاده و
علف های بلند زیر گام های ناتوانم ....
سالهاست ،
وجب وجب نبودنت را ،
پاسبانی کردم...
مبادا ، توهُّمِ بودنت ،
انتظار را،
از مویرگ های خشکیده ام بگیرد ...
هنوز ،
در لیست گمشده های بین الملل هستی و
این زن ،
آمدنت را توهم زده ....