از این همه ماه
که در آسمانت ریخته است
مگر که سه آفتاب به هم فشرده
از پس زیبایی هایت برآیند.
چشمانت
دو رودخانه ی تشنه اند
که از پس نیزارهایش
محموله ی ممنوعی حمل می شود.
از این همه برف
که دندانت را سفید کرده است
چه برف گرانی
آسمان به زمستان مدیون است.
دستهایت
شکل و شمایل بخشیدناند
گوشات
دو نقشه پیچاپیچ
برای پنهان کردن رازها، رویاها.
مگر اشتیاق بی سببی
خطوط تنت را
چنین کشیده که تکرارش ممکن نیست.
خدایا!
نکند طوفان سر رسد
که تندیس شنی ام را
به خاک اندازد!
گم شدم در خود ، نمی دانم کجا پیـــــدا شوم
ترس دارم بعد از این بازیچه ای رسوا شوم
قهوه ی فالم غلط افتاد و من بی اعتنــــا
باز خواهم وارد بازیـت ، بی پروا شـوم
مست و لایعقل شدم آن دم که ساقی بودی و
جام چشمت ریخت تا دیوانه ای رسوا شوم
جرعــه ای دادی و ایمان از دل و جانم پرید
با چنین حال خوشی ، از کفـــر ناپیدا شوم
مأمن صـــد خبطِ عشق آلودِ پیمان افکنــــم
چشمه ی اشکم رَوَد تا بیـــکران دریا شوم
راه بنمـــا ! گم نکن عشــق مرا در بی کسی
تو کجایی !؟یک اشارت ،تا به سرآنجا شوم