هنوز از بوی گیسویی پریشان می توانم شد
به روی خوب چون آیینه حیران می توانم شد
ز پیری گرچه خاکستر نشسته بر سر و رویم
چو اخگر شسته رو از باد دامان می توانم شد
پس از عمری زند گر خنده ای آن گل به روی من
به چندین رنگ چون بلبل غزل خوان می توانم شد
به جرم ناتوانی کاش از چشمم نیندازد
که بر گردش توانم گشت و قربان می توانم شد
به هیچم گر که می دانی گران ای عشق مهلت ده
ز قحط مشتری زین بیش ارزان می توانم شد
جهان گر از بخیلی برنچیند زود خوانش را
دو روزی بر سر این سفره مهمان می توانم شد
مرا کفر سر زلفت ز ایمان باز می دارد
اگر جستم ز دام او مسلمان می توانم شد
میان شادی و غم با خیالت عالمی دارم
ز برق خنده ات چون ابر گریان می توانم شد
ز هجرت خشک تر از شاخه در فصل زمستانم
رسی گر چون بهار از ره گل افشان می توانم شد
به بازی بازی از میدان هستی می روم بیرون
مشو غافل که زود از دیده پنهان می توانم شد
چگونه در خیابانهای تهران زنده می مانم؟
مرا در خانه قلبی هست...با آن زنده می مانم
مرا در گوشه این شهر آرام و قراری هست
که تا شب اینچنین ایلان و ویلان زنده می مانم
هوای دیگری دارم... نفسهای من اینجا نیست
اگر با دود و دم در این خیابان زنده می مانم
شرابی خانگی دائم رگم را گرم می دارد
که با سکرش زمستان تا زمستان زنده می مانم
بدون عشق بی دینم، بدون عشق میمیرم
بدین سان زندگی کردم، بدین سان زنده می مانم
آفت زده باغ دلم در جستجوی نام تو تو هستی وتو نیستی، منم پی سلام تو نه آسمانی هستی و نه در زمین میبینمت در نا خدای من طنین ،دارد فقط کلام تو ای کهکشان آرزو شاید ستاره بگذرد از تیره گیهای دلم، در آسمان شام تو مرا به بند می کشی در کوچه های انزوا من وحشیانه می شوم ،بی تازیانه رام تو این خواهش صبور من با هرچه هست و نیستم باشد کبوتری شود ،از من به روی بام تو مرا نوید می دهند این لاله های سر به مهر که عشق زنده می شود با گوشه ی پیام تو
من جوانی کرده ام،عاشق شده دل داده ام دل ز دستم رفته و پای شراب افتاده ام بوسه می داند لبم، از کام عشق آلوده ام عطر وبوی عاشقی می
آید از شالوده ام تیرِ چشمی در دلم دارم هنوزم یادگار یک نظر با آن نظربازان عاشق بوده ام دیگراکنون زورقی می
خواهم از اندیشه ای آری از آن سوی دریا ساحلی را دیده ام گرچه عاشق بودن و عاقل شدن یک جا نشد راز عشقی ماندگار از عاقلی پرسیده ام با دلی تنها و سر شار از نوید و آرزو دوش در بستر گلی از آرزو ها چیده ام
میان دیوارهای روشن سکوت
خانه ای شیشه ای ساخته ام .
خانه ای باتمام زوایای زندگی یک انسان .
خانه ای به وسعت تمام عشقها ، قلبها ، کینه ها، سکوت ها.
خانه ای با شادیهایی از جنس ستاره های طلایی
و احساسی به رنگ آسمان .
خانه ای که درهایش از جنس نور است و
پنجره هایش رو به آفتابگردانهای خندان باز می شوند.
خانه ای پر از هوای " تو"
و نفسی از تبار " عشق " .
در هنگامه آمدنت
سکوت شیشه ها به رنگ آبی ترین بهشت زمینی
زندگی را فریاد می زنند .
حتی اگر با قدمهایی از جنس سکوت بیایی .