#عقل_فروشان
امشب صنما،
ماه رُخا، سیم تَنا،
بر منِ غمناک...
صد پیک بریز،
جام بده،
باده بنوشان....
از خرقهی زاهد بتکان رنگ ریا را
در مسجد و در صومعه و دیر و خرابات
مِی ریز و بچرخان قدحِ شهد لب یار
جز عشق چه باشد دل من، عاقبت کار
در انجمنِ عشق بریز عطر حیا را
عاشق شو و مستِ لب دلدار
گو چشم ببند بر گنه ما
یک شب چو خدا
عیب بپوشان....
بیرون کن از این منزل فانی
بخل و حسد و آز و طمع ، حرص و هوس را
عاشق نشوی هیچ ندانی
در حلقهی عشّاق فقط بادهی ناب است
مستیم و چنین حالِ خوشی نیست
در محفل این زاهد و در انجمن دین
جز کبر چه باشد؟
همه چون....
عقلفروشان
چون شرابی گرم و گیرا، آتشینی، تلخِ دلخواه
مستیِ جانانه داری، آه از آن شهدِ لبان، آه
آن دو چشمت جامِ باده، بینظیر و پاک و ساده
در کنارش نظم مژگان، صدهزاران «قل هو الله»
زیر پایت کهکشانها، نور چشمت بیش از آنها
از تنت گرمای خورشید، از رُخت زیباییِ ماه
تا ابد عاشقترینم، ای تو خوبم، بهترینم
غرقِ چشمت تاهمیشه، تاهمیشه با تو همراه
با تو خوبِ جاودانی، معنی این زندگانیست:
مست از آن چشمانِ مستت، بوسه از لب گاهوبیگاه
برخیز شتر بانا بر بند کجاوه
کز شرق عیان گشت همی رایت کاوه
از شاخ شجر برخواست آوای چکاوه
وز طول سفر حسرت من گشت علاوه
بگذر بشتاب اندر از رود سماوه
در دیده ی من بنگر دریاچه ی ساوه
ماییم که از خاک بر افلاک رساندیم
خاک عرب از شرق به اقصا گذراندیم
دریای شمالی را بر شرق نشاندیم
وز بحر جنوبی به فلک گرد فشاندیم
در چین و خطن ولوله از هیبت ما بود
در مصر و عدن غلغه از شوکت ما بود
در آندلس و روم عیان قدرت ما بود
غرناطه و اشبیلیه در طاعت ما بود
بر خیز شتر بانا بربند کجاوه
کز شرق عیان گشت همی رایت کاوه
امروز گرفتار غم و محنت و رنجیم
در دام فرح باخته اندر شک و رنجیم *
با ناله و افسوس در این دیرستمکین *
چون زلف عروسان همه در چین و شکنجیم
هم سوخته کاشانه و هم باخته گنجیم
ماییم که در سوگ و طرب قافیه سنجیم
گفتیم به ویرانه هَزاریم به گلزار
افسوس که این مزرعه را آب گرفته
دهقان مصیبت زده را خواب گرفته
خون دل ما رنگ می ناب گرفته
وز سوزش تب پیکر ما تاب گرفته
رخساره هنرگونه ی مهتاب گرفته
چشمان خرد پرده ز خوناب گرفته
ثروت شده بی مایه و صحت شده بیمار
ابری شده بالا و گرفته است فضا را
وز دود و شرر تیره نمودست هوا را
آتش زده سکان زمین را و سما را
سوزانده به چرخ اختر و در خواب نیاکان
ای واسطه ی رحمت حق بهر خدا را
زین خاک بگردان ره طوفان بلا را
بشکاف زهم سینه ی این ابر شرربارپرکن پیاله را
که این آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این
جام ها
که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب
می رباید و آبم نمی برد
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا
بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های ژرف
تا مرز
ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یاد ها
دیگر
شرابم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد
پر کن پیاله را
هان
ای
عقاب عشق
از اوج قله های مه آلوده دور دست
پرواز کن
به دشت غم
انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره ام که عقابم
نمی برد
در راه زندگی
با این همه تلاش و تقلا و تشنگی
با این
که ناله میکشم از دل
که آب
آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر
کن پیاله را...
عشق را بی معرفت معنا مکن
زر نداری مشت خود را وا مکن
گر نداری دانش ترکیب رنگ
بین گلها زشت یا زیبا مکن
خوب دیدن شرط انسان بودن است
عیب را در این و آن پیدا مکن
دل شود روشن ز شمع اعتراف
با کس ار بد کرده ای حاشا مکن
ای که از لرزیدن دل آگهی
هیچ کس را هیچ جا رسوا مکن
زر به دست طفل دادن ابلهی است
اشک را نذر غم دنیا مکن
پیرو خورشید یا آئینه باش
هــرچه عریان دیده ای افشا مکن
ای بس آبادی که بومِ یوم شد
بر سر یک مشت گل دعوا مکن
چون خدا بر تو خدائی میکند
اضطراب از روزیِ فردا مکن
متحّد گردید و طوفان شد نسیم
دوستی با بی سر و بی پا مکن
پشت بر مهراب دل کردن خطاست
قامتت را جای دیگر تا مکن
چون به شمعی میرسی پروانه باش
وز نگاه این و آن پروا مکن
پیش بیرنگان که مست حیرتتند
گر دورنگی می کنی با ما مکن
گر ز آب بِرکه می ترسی "پریش"
دعوی غوّاصی دریا مکن