سالها رو در روی رؤیا و رایانه زمزمه کردم
و کسی صدای مرا نشنید !
تنها چند سایه ی سر براه،
همسایه ی صدای من بودند !
گفتم: دوستی و دشمنی را با یک دال ننویسید
!
گفتم: کتاب ِ تربیت ِ سگ و تربیت ِ کودک را
در یک قفسه نگذارید !
گفتم: دهاتی حرف ِ بدی نیست !
گفتم : تمام این سالها
صادق و سهراب برادر بودند
می شود صدای پای آب را،
از پس ِ پرچین ِ نیلوفر پوش بوف کور شنید
!
هرگز حرفهای قشنگ نگفتم !
نگفتم: چرا در قفس همسایه ها کرکس نیست !
کبوتر و کرکس را در آسمان می خواستم !
گفتم: قفسها را بشکنید
و با نرده های نازکش قاب ِ عکس بسازید !
و جواب ِ این همه حرف،
سنگ و ریسه و دشنام بود !
ولی، این خط ! این نشان !
یک روز دری به تخته می خورد !
باد قاصدکی می آورد،
که عطر ِ آفتاب و آرزوهای مرا می دهد !
این خط ! این نشان !
یک روز همه دهاتی می شویم،
سقفهای سیمان و سنگ را رها می کنیم
و کنار ِ سادگی چادر می زنیم !
این خط ّ این نشانّ
یک روز دبستان بی ترکه و ستاره بی هراس می
شودّ
کبوترها و کرکس ها،
در لوله های خالی توپ تخم می گذارند
و جهان از صدای ترقه خالی می شود !
یک روز خورشید پایین می آید،
گونه زمین را می بوسد
و آسمان ِ آرزوهای من،
آبی می شود !
باور نمی کنی؟
این خط !
این نشان !
آخ که چه حالی داره !
چِش به راهِت باشم ،
بارون بیاد ،
تو نیای و من
خیسِ خیس
تمومِ اون خیابونِ طولُ درازِ بیمغازه رُ
پیاده گَز کنم ،
خودمُ به خونه برسونمُ
از گِلُ شِلِ روی کفشام
بفهمم که چقدر دوسِت دارم !
آخ که چه حالی داره !
چِش به راهِت باشم ،
بارون بیاد ،
تو هَم بیای و من
دست تو دستِ تو
تمومِ اون خیابونِ طولُ درازِ بیمغازه رُ
پیاده گَز کنم ،
بعد خودمونُ به نیمکتِ پارکِ پَرتِ بَرِ اتوبانْ برسونیمُ
تو از برقِ توی چشامْ
بفهمی که چقدر دوسِت دارم !
آخ که چه حالی داره !
همین خیالا ،
همین آرزوها ،
همین خوشْباوَریا ،
همین اومدْ نیومد کردنا...
زندگیْ دلْدلِ همین همینهاس
یه ساله رفتی و اسمت هنوز مونده تو این گوشی...
میدونم قهوهتو مثل قدیما تلخ مینوشی
میدونم شبها توی تختت کتابِ شعر میخونی
کنارِ پنجره شادی با یه سیگار پنهونی
هنوزم وقتی میخندی رو گونهت چال میافته
هنوزم چشم به راهِ یه سوارِ زیبای خفته
هنوزم عینهو فیلما، یه عشق آتشین میخوای
هنوزم روحِ «هـامـونو»، تو جسم «جیمزدین» میخوای...
میدونم وقتی که بارون
تو شب میباره بیداری!
همون آهنگو گوش میدی،
هنوز بارونو دوست داری!
یه ساله رفتی و عطرت هنوز مونده توی شالم
بازم ردت رو میگیرن همه تو فنجون فالم
تو وقتی شعر میخونی منو یادت میاد اصلن؟
تو یادت موندن اون روزا که دیگه برنمیگردن؟
همون روزا که از فیلم و شراب و شعر پر بودن
یه کاناپه، دو تا گیلاس، تو و دیوونهگیِ من...
بدون حالا بدون تو یکی دلتنگه این گوشه،
هنوزم قهوهشو تنها به عشقت تلخ مینوشه
میدونم وقتی که بارون
تو شب میباره بیداری!
بازم «قمیشی» گوش میدی،
هنوز بارونو دوست داری!
صد و پنجاه پله زیرِ زمین، صندلی، میز، بازجو، دوربین...
کاش میشد عقب عقب کلِ زندگیمو برم به سمتِ جنین!
جُرمهایی به قُطرِ پرونده، شُرکایی به اسمِ «خواننده»،
ارتباطِ شقیقه و گردو، ارتباطِ «بی.بی.سی» و بنده!
جُرمِ شَک به اصولِ این هستی، جُرمِ رانندگیِ در مستی،
شعرهای حمایت از «کاکتوس»، «تو شبیه برادرم هستی»
مُزدِ بیوقفه گفتن از مردم، زندگی روی فرشی از کژدم،
زیر چترِ گرسنهگی رفتن ساعتِ شومِ بارشِ گندم
عکس با این و آن زن و دختر، مملکت شکلِ گله، من بُزِ گر
چشمِ مادر دو ماهیِ قرمز، ریتمِ ناکوکِ سرفههای پدر...
سوختن مثل «رکسِ آبادان»،
نعرهی بو گرفتهای به دهان،
اتهامی که منتشر شده است...
«من فقط شاعرم! جناب سروان!»
مرگِ مغزی گوشی خاموش، خوابِ سنگینِ ملتِ خرگوش،
پایتختی که «شهرِنو» شده است، «جان لنن» فرض کردنِ «داریوش»!
تن سپردن به بدترین بدتر، آبِ سررفته صَد وجب از سر،
مثلِ در سکسهای سربههوا فکر کردن به یک زنِ دیگر
خشمهای گره شده در مُشت، فکر کردن به چند حرفِ دُرشت،
خطِ یک دوست توی پرونده، حسِ خنجر خورندگی از پُشت.
اتهامم بزرگ و سنگین است، کشورم یک ایالتِ «چین» است،
در دیارِ گل و گلوله و گاو، آخرِ راهِ شاعری این است.
پیش پایم دوراههی نفرین، تلخِتر از کمدیِ «چاپلین»،
یک طرف ختم میشود به جنون، یک طرف ختم میشود به «اوین»...
اشتراکِ میانِ تیغ و زبان،
فرق ناچیز خانه و زندان،
اعترافم هنوز یک جملهست:
«من فقط شاعرم! جناب سروان!»
دارن یه بُرجی میسازن با ده هزار تا پنجره
میگن که قدِ برجشون از آسمون بُلنتره
برای ساختنش هزار هزار درختُ سر زدن
پرندههای بیدرخت از این حوالی پَرزدن
میگن که این برجِ بلند باعثِ افتخار ماس
حیف که کسی نمیدونه خونهی افتخار کجاس
باعثِ افتخار تویی دخترِ توی کارخونه
که چرخِ زندهموندنُ دستای تو میچرخونه
باعثِ افتخار تویی سپورِ پیرِ ژندهپوش
نه این ستونِ سنگیِ لالِ بدونِ چشمُ گوش
ستونِ آسمون خراش ! سایهتُ ننداز رو سَرَم
تو شبِ بی ستاره هم ، من از تو آفتابیتَرَم
یه روز میاد که آدما تو رُ به هم نشون بِدَن
به ارتفاعت لقبِ «پایهی آسمون» بِدَن
اما خودت خوب میدونی پایه نداره آسمون
اون که زمینی نمیشه با حرفِ پوچِ اینُ اون
پَس مثِ طبل صدا نکن ! نگو بُلنترین منم !
من واسه رسوا کردنت حرف از درختا میزنم!
درختای مُرده هنوز ، خوابِ پرنده میبینن
پرندههای بی درخت رو سیمای برق میشینن
به قدُ قامتت نناز ! آهای ! بلندِ بیخبر !
درختا باز قد میکشن ، حتا تو سایهی تبر
ستونِ آسمون خراش ! سایهتُ ننداز رو سَرَم
تو شبِ بی ستاره هم ، من از تو آفتابیتَرَم/