یادن امد که در این خلوت دل ؛ یک سبد عشق به تو هدیه کنم،

لحظه ای تنگ شد این قلب حقیر، خواستم یاد تو را تازه کنم

به یادت هستم

سخته نبودن کنار ادمایی که اگه کنارشونم باشی دلت براشون تنگ میشه!

مهربانم ! هر کجا که هستی جایت سبز و لبانت پر خنده باد و مرا همین بس که

یادت هستم. مثل دیروز. ... مثل امروز....   مثل فردا....

مانند یک بهار…. مانند یک عبور….از راه میرسی و مرا تازه میکنی.همراه تو هزار عشق از راه میرسدهمراه تو بهار…

بردشت خشک سینه من سبز میشود.
وقتی تو میرسی…. در کوچه های خلوت و تاریک قلب من … مهتاب میدمد…
وقتی تو میرسی…
ای آرزوی گم شده بغض های من…
من نیز با تو به عشق میرسم…

به خانه می رفت
با کیف و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی؟ پدرش گفت..
دعوا کردی باز؟ مادرش پرسید..

وبرادرش کیفش را زیر و رو می کرد
در پی آن چیز که در دل پنهان کرده بود..
تنها مادر بزرگش دیده بود
شاخه گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود..

چه تفاوتی میکند آنســـــــــوی دنیا باشی…

یا فقط چند

کوچه آنطرف تر

پای محبت که در میان باشد دلتنگی دمار از روزگار آدم در می آوردد…