مانند یک بهار…. مانند یک عبور….از راه میرسی و مرا تازه میکنی.همراه تو هزار عشق از راه میرسدهمراه تو بهار…
بردشت خشک سینه من سبز میشود. وقتی تو میرسی…. در کوچه های خلوت و تاریک قلب من … مهتاب میدمد… وقتی تو میرسی… ای آرزوی گم شده بغض های من… من نیز با تو به عشق میرسم…
به خانه می رفت با کیف و با کلاهی که بر هوا بود چیزی دزدیدی؟ پدرش گفت.. دعوا کردی باز؟ مادرش پرسید..
وبرادرش کیفش را زیر و رو می کرد در پی آن چیز که در دل پنهان کرده بود.. تنها مادر بزرگش دیده بود شاخه گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش و خندیده بود..