من تو را دوست دارم
تو آن چه را که نمیتوانی دوست بدار
تواناییهایت را دوست بدار
من ناتواناییهایت را
غرورت را دوست بدار
من شکستنِ آرام آن را در میان بازوانم
بیباکیات را دوست بدار
من ضعفهای حالا و بعدت را
آیندهات را دوست بدار
من هر آنچه پایان یافته است
صدها زندگیای را که میخواستی داشته باشی دوست بدار
من این یکی را که باقی مانده
و اینکه چگونه با این همه دوری میتواند
اینگونه به من نزدیک باشد
من آنچه را که هست دوست دارم
تو آنچه خواهد آمد
مرا دوست بدار ، دوستت دارم
بیا که بر سر آنم که پیش پای تو میرم
ازین چه خوش ترم ای جان که من برای تو میرم
ز دست هجر تو جان می برم به حسرت روزی
که تو ز راه بیایی و من به پای تو میرم
بسوخت مردم بیگانه را به حالت من دل
چنین که پیش دل دیر آشنای تو میرم
ز پا فتادم و در سر هوای روی تو دارم
مرا بکشتی و من دست بر دعای تو میرم
بکن هر آنچه توانی جفا به سایه ی بی دل
مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم
تنت میتواند زندگیام را پر کند
عین خندهات
که دیوار تاریک حزنم را به پرواز در میآورد
تنها یک واژهات حتی
به هزار تکه میشکند تنهایی کورم را
اگر نزدیک بیاوری دهان بیکرانات را
تا دهان من
بیوقفه مینوشم
ریشهی هستی خود را
تو اما نمیبینی
که چقدر قرابت تنت
به من زندگی میبخشد و
چقدر فاصلهاش
از خودم دورم میکند و
به سایه فرو میکاهدم
تو هستی ، سبکبار و مشتعل
مثل مشعلی سوزان
در میانهی جهان
هرگز دور نشو
حرکات ژرف طبیعتات
تنها قوانین مناند
زندانیام کن
حدود من باش
و من آن تصویرِ شاد خویش خواهم بود
که تو به من بخشیدی
در این زندان ، برای خود ، هوای دیگری دارم
جهان گو بی صفا شو ، من صفای دیگری دارم
اسیرانیم و با خوف و رجا درگیر ، امّا باز
در این خوف و رجا من دل به جای دیگری دارم
در این شهر پر از جنجال و غوغایی ، از آن شادم
که با خیل غمش ، خلوتسرای دیگری دارم
پسندم مرغ حق ، لیک با حق گویی و عزلت
من اندر انزوای خود ، نوای دیگری دارم
شنیدم ماجرای هر کسی ، نازم به عشق خود
که شیرین تر ز هر کس ، ماجرای دیگری دارم
اگر روزم پریشان شد ، فدای تاری از زلفش
که هر شب با خیالش خواب های دیگری دارم
من این زندان به جرم مرد بودن می کشم ، ای عشق
خطا نسلم ، اگر جز این ، خطای دیگری دارم
اگر چه زندگی در این خراب آباد زندان است
و من هر لحظه در خود تنگنای دیگری دارم
سزایم نیست این زندان و حرمان های بعد از آن
جهان گر عشق در یابد ، جزای دیگری دارم
صباحی چند از صیف و شتا هم گرچه در بندم
ولی پاییز را در دل ، عزای دیگری دارم
غمین باغ مرا باشد بهار راستین ، پاییز
گه با این فصل من سرّ و صفای دیگری دارم
من این پاییز در زندان ، به یاد باغ و بستان ها
سرود دیگر و شعر و غنای دیگری دارم
هزاران را بهاران در فغان آرد ، مرا پاییز
که هر روز و شبش حال و هوای دیگری دارم