زیر مجموعه ی خودم هستم
مثل مجموعه ای که سخن تهی ست
در سرم فکر کاشتن دارم
گرچه باغ من از درخت تهی ست
عشق آهوی تیز پا شد و من
ببر بی حرکت پتوهایم
خشمگین نیستم که تا امروز
نرسیدم به ارزوهایم
نرسیدن رسیدن محض است
ابزی اب را نمی بیند
هرکه در ماه زندگی بکند
رنگ مهتاب را نمی بیند
دوری و دوستی حکایت ماست
غیر از این هر چه در هوس است
پای احساس در میان باشد
انتخاب پرنده ها قفس است
وسعت کوچک رهایی را
از نگاه اسیر باید دید
کوه در رشته کوه بسیار است
کوه را در کویر باید دید
گر چه باغ من از درخت تهی است
درسر فکر کاشتن دارم
شعر را عشق را مکاشفه را
همه را از ندانستن دارم
نفسم گرفت از این شب در این حصار بشکن
در این حصار جادوییه روزگار بشکن
چو شقایق از دل سنگ برار رایت خون
به جنون صلابت صخره ی کوهسار بشکن
تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن
سر ان ندارد امشب که براید افتابی
تو خود افتاب خود باش و طلسم کار بشکن
بسرای تا که هستی که سرودن است بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن
شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
توبه آذرخشی این شایه ی دیوسار بشکن
زبرون کسی نیاید چو به یاری تواینجا
توز خویشتن برون ا سپه تتار بشکن