دوستت دارم؛
تو را به عنوان چیزهای تاریکی

که باید دوست داشت، دوست دارم
در خفا، بین سایه و روح دوستت دارم
به عنوان گیاهی که هرگز نمی شکوفد
اما نور گلها را در خود پنهان کرده است
ممنونم بابت رایحه ای که در من پنهان است
که از عشق است
که از زمین بلند می شود
دوستت دارم
بی آنکه بدانم چگونه، کی و چرا
تو را بی شایبه دوست دارم
بی هیچ پیچیدگی و غروری
چرا که راهی جز این نیست.

دلبری
حتا در
بهشت زهرا

وقتی در جامه‌ی سیاهت
با چشمان غم‌زده
مرده‌ای را مشایعت می‌کنی
تمام آمپلی‌فایرها لال می‌شوند
و من از یاد می‌برم
جنازه‌های ترمه‌پوشی را
که با صفی از لباس‌های سیاهِ بدرقه‌گر
از کنارم می‌گذرند

بر سنگِ هر گوری قدم می‌گذاری
می دانم آن مرده
به بهشت می‌رود

می‌دانم قاریانِ کور حتا
در پشتِ عینک‌های سیاهشان
از زیبایی تو باخبرند
و کودکان گل‌فروش
بی‌خیال شکم‌های گرسنه‌ی خود
آرزو دارند تمام گل‌های سرخشان را بر سرت بریزند

بهشت زهرا
زیباترین نقطه‌ی جهان است
وقتی تو از آن‌جا می‌گذری
و مرگ
چیز مهمی نیست
اگر دست
در دست تو داشته باشم

الان
فقط نیاز دارم
بغلم کنی
حرکتی به قدمتِ خودِ بشریت
که معنایش خیلی فراتر از تماس دو بدن است
در آغوش گرفتن
یعنی
از حضورِ تو اِحساس تهدید نمی کنم
نمی ترسم این قدر نزدیک باشم
می توانم آرام بگیرم
در خانه یِ خودمم
اِحساسِ امنیت می کنم
و کنارِ کسی هستم که درکم می کند
می گویند هر بار کسی را گرم در آغوش می گیریم
یک روز به عمرمان اضافه می شود
پس لطفا مرا بغل کن

ز درد عشق ، دل و دیده خون گرفت مرا
سپاه عشق ، درون و برون گرفت مرا

گرفت دامن من اشک و بر درش بنشاند
کجا روم ز درد او که خون گرفت مرا

کبوتر حرمم من ، گرفت بر من نیست
عقاب عشق ندانم ، که چون گرفت مرا

به سر همی رودم دود و من نمی‌دانم
چه آتش است که در اندرون گرفت مرا

زبانه می‌زند ، آتش درون من زبان
از آنکه دوست به غایت ، زبون گرفت مرا

ز بند زلف تو زد ، بر دماغ من بویی
نسیم صبح ز سودا ، جنون گرفت مرا

غم تو بود که سلمان نبود در دل او
بر آن مباش ، که این غم کنون گرفت مرا

اگر تو بخواهی
با آخرین دسته ی پرندگان استوایی
به مهاجرت می روم و باز نمیگردم

اگر تو بخواهی
با تنها بازمانده های ببرهای دندان شمشیری
در چاه های قیر می افتم

اگر تو بخواهی
چشم به راه شهاب سنگ میشوم
تا با سایر دایناسورها برای همیشه ناپدید شوم

اگر تو بخواهی
با حلزون های پیش از تاریخ
بر سنگ های سخت فسیل می شوم

اگر تو بخواهی
با نادرترین گونه ی بوفالوها
خودم را از دره پایین می اندازم

اگر تو بخواهی
با آخرین نسل خرس های قطبی
در تَرَکِ یخ های غول آسا گیر می کنم

اگر تو بخواهی
تنها اگر تو بخواهی
با آخرین گله ی ماموت ها منقرض میشوم
تا هر وقت به یادم افتادی
یخ های سیبری را بشکافی
و گوشت بیست هزارساله ی تنم را
به دندان بکشی
باز گردی به غار
آتشی روشن کنی
و با زغال و خون بر دیواره ی غار
برای فرزندانت
داستان آخرین شکارت را ترسیم کنی
که دوستت داشت