فالَـت عجیـب آمد و خنـدیدی
یک گـرگ پیـر جا شده در فنجـان !
پیــرم ولی هنــوز خطــرناکم
نزدیـک تر به من نشو دختـر جان !

تو کوچکی ... درست نمی دانم
در شعـرهام بوی تنـت باشـد !
کشـف دوتا پرنـده ی بازیـگوش
پشـت حصـار پیـراهنـت باشـد !

این شعـر نیست ... سایه ی صیادی ست -
تیـر و کمـان گرفته ... بتـرس از من !
شعـر من آتش است ، نخـوان دیـگر
آتـش به جان گرفتـه ! بترس از من ...

شعـر است پشـت شعـر ... نخوان دیگر
دام است پشـت دام ... مواظـب باش !
تردیـد کن ، بتـرس ، نیـا نزدیـک
رویای بی دوام ... مواظـب باش !

با من نمـان که راه گریزی نیست
این ماجرا تمـام نخـواهد شـد !
حرف از امیـد و شـرم نزن با من
این گرگ پیــر ، رام نخواهـد شـد ...

در من هنـوز شـوق تصـاحب هست
پرهیـز کن غـزال جـوان از من !
رد می کنم ... ولی به تو محتـاجم
نزدیـک باش و دور بمـان از من ...


و کمی دل بسپار

به صدای دل بیمار کسی

که تو را می خواهد

نفسش گرم و دلش بارانی

و دو دستانش عشق

سینه اش مأمن برگشت چکاوک ها 

و نگاهش پر از رازقی و نرگس مست

و حضورش همه عطر...

و دو چشمان خیال انگیزت

قبله گاه دل پر رویایش...

اینکه باشی و بمانی،همه دنیایش...

من ازسمفونی چشم تو بیمار شدم

به زمینم زده اعجاز نگاهت جانا

منم و نقش ته فنجانم

قهوه تلخ 

خبر داده به آغوش نگارم یارا...

فکر چشمان پر از منظره ات

قهوه تلخ مرا شیرین کرد

و لبانم به تکاپوی پرستیدن تو

بوسه ای گرم به قابی بخشید

که تو را در دل خود گنجانده...

منم و قاب پر از خاطره چشمانت

محو در نسترن دستانت

نرگس چشم تو بوطیقایی ست...

که مرا سمت خدا خواهد برد

منم و نقش ته فنجانم

و صدایی که به آهنگ دو چشمت نزدیک...




من ازسمفونی چشم تو بیمار شدم

به زمینم زده اعجاز نگاهت جانا

منم و نقش ته فنجانم

قهوه تلخ 

خبر داده به آغوش نگارم یارا...

فکر چشمان پر از منظره ات

قهوه تلخ مرا شیرین کرد

و لبانم به تکاپوی پرستیدن تو

بوسه ای گرم به قابی بخشید

که تو را در دل خود گنجانده...

منم و قاب پر از خاطره چشمانت

محو در نسترن دستانت

نرگس چشم تو بوطیقایی ست...

که مرا سمت خدا خواهد برد

منم و نقش ته فنجانم

و صدایی که به آهنگ دو چشمت نزدیک...


پیش از این هرچار فصل روزگارم سردبود

شانه هایم بی بهار و شاخه هایم زرد بود

 

پیش از این در التهاب آباد داروخانه ها

هر چه گشتم درد بود و درد بود و درد بود

 

پیش از این حتی ردیف شعرهای خسته ام

آتش و خاکستر و دود و غبار وگرد بود

 

آه از آن شبها که تنها کوچه گرد شهرتان

بی کسی گمنام ، رسوایی جنون پرورد بود

 

از خدا پنهان نمی ماند ، چه پنهان از شما

مثل زن ها گریه سرمی کرد ، یعنی مردبود

 

زندگی انروز تا آنجا که یادم مانده است

مثل تا اینجای شعرم بی فروغ و سردبود

**

ناگهان امِا یکی همرنگ من درمن شکفت

شاد و شیدا عین گلهای بهارآورد بود

 

مثل شب ، مثل شبیخون ، مثل رؤیایی که گاه

در شبان بی چراغم شعله می گسترد بود

 

دیدم آن لیلای شورانگیز صحرا زاد را

تازه می فهم چرا مجنون بیابانگرد بود