به زمینم زده اعجاز نگاهت جانا
منم و نقش ته فنجانم
قهوه تلخ
خبر داده به آغوش نگارم یارا...
فکر چشمان پر از منظره ات
قهوه تلخ مرا شیرین کرد
و لبانم به تکاپوی پرستیدن تو
بوسه ای گرم به قابی بخشید
که تو را در دل خود گنجانده...
منم و قاب پر از خاطره چشمانت
محو در نسترن دستانت
نرگس چشم تو بوطیقایی ست...
که مرا سمت خدا خواهد برد
منم و نقش ته فنجانم
و صدایی که به آهنگ دو چشمت نزدیک...
من ازسمفونی چشم تو بیمار شدم
به زمینم زده اعجاز نگاهت جانا
منم و نقش ته فنجانم
قهوه تلخ
خبر داده به آغوش نگارم یارا...
فکر چشمان پر از منظره ات
قهوه تلخ مرا شیرین کرد
و لبانم به تکاپوی پرستیدن تو
بوسه ای گرم به قابی بخشید
که تو را در دل خود گنجانده...
منم و قاب پر از خاطره چشمانت
محو در نسترن دستانت
نرگس چشم تو بوطیقایی ست...
که مرا سمت خدا خواهد برد
منم و نقش ته فنجانم
و صدایی که به آهنگ دو چشمت نزدیک...
پیش از این هرچار فصل روزگارم سردبود
شانه هایم بی بهار و شاخه هایم زرد بود
پیش از این در التهاب آباد داروخانه ها
هر چه گشتم درد بود و درد بود و درد بود
پیش از این حتی ردیف شعرهای خسته ام
آتش و خاکستر و دود و غبار وگرد بود
آه از آن شبها که تنها کوچه گرد شهرتان
بی کسی گمنام ، رسوایی جنون پرورد بود
از خدا پنهان نمی ماند ، چه پنهان از شما
مثل زن ها گریه سرمی کرد ، یعنی مردبود
زندگی انروز تا آنجا که یادم مانده است
مثل تا اینجای شعرم بی فروغ و سردبود
**
ناگهان امِا یکی همرنگ من درمن شکفت
شاد و شیدا عین گلهای بهارآورد بود
مثل شب ، مثل شبیخون ، مثل رؤیایی که گاه
در شبان بی چراغم شعله می گسترد بود
دیدم آن لیلای شورانگیز صحرا زاد را