صبح سحر که پرنگشوده است آفتاب
می آیی و سمند تو را عشق در رکاب
روشن به توست چشمم و در پیشوازِ تو
کوچکترین ستاره ی چشمانم آفتاب
بِشکُف که چتر باز کنی بر سرِ جهان
ای باغ نرگس ! ای همه چون غنچه در نقاب
ای چشمه ی زلال که با آرزوی تو
از صد سراب رد شده ام در هوای آب
ساقی!خمار می کُشدم گر نیاوری
از آن میِ هزار و دوصد ساله ام شراب
با کاهلی به پرده ی پندار مانده اند
ناباوران وصل تو ، جمعی ز شیخ و شاب
بیدار اگر به مُژده ی وصلت نمی شوند
با بیم تیغ تیز برانگیزشان زخواب
آری وجودِ حاضر و غائب شنیده ام
ای آنکه غیبت تو پُر است از حضور ناب
با شوق وصل ، دست ز عالم فشانده ایم
جز تو به شوق ما چه کسی می دهد جواب؟
پشتم از بار غمت خم گشت، بارم را بگیر
از فشار زندگی مُردم، فشارم را بگیر!
این چنین آسوده در کنج دلم ساکن نمان
مثل من در من بچرخ و اختیارم را بگیر
نام خود را -صاف- بر پیشانی من حک کن و
کارتهای -تا ابد بی اعتبارم- را بگیر
مثل قالی، سال های سال پامالم بکن
گاهی اما با سرانگشتت، غبارم را بگیر
آرزوی خنده ات را داشتم، ممکن نشد
پس بگیر... این آرزوی خنده دارم را... بگیر
بازآ که چون برگ خزانم رخ زردیست
با یاد تو دم ساز دل من دم سردیست
گر رو به تو آوردهام از روی نیازیست
ور دردسری میدهمت از سر دردیست
از راهروان سفر عشق درین دشت
گلگونه سرشکیست اگر راهنوردى ست
در عرصه اندیشه من با که توان گفت
سرگشته چه فریادی و خونین چه نبردى ست
غمخوار به جز درد و وفادار به جز درد
جز درد که دانست که این مرد چه مردی است
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بیدرد ندانی که چه دردی است؟
چون جام شفق موج زند خون به دل من
با این همه دور از تو مرا چهره زردی است
امشب سبکتر میزنند این طبل بیهنگام را
یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را
یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را
هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل
کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را
گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت میدهی
جز سر نمیدانم نهادن عذر این اقدام را
چون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد
بگذار تا جان میدهد بدگوی بدفرجام را
سعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان
ما بت پرستی میکنیم آن گه چنین اصنام را
زلف کافرکیش تو آیین ایمان بر گرفت
عقل را صف بر شکست و عالم جان بر گرفت
لعل در کان، خاک بر سر کرد تا یاقوت تو
پرده ظلمت ز پیش آب حیوان بر گرفت
خشک سالی بود عالم را چو عشقت رخ نمود
از سرشگ چشم من یک نیمه طوفان بر گرفت
تا سر زلف تو چوگان گشت در میدان جان
صد هزاران گوی زر گردون به دندان بر گرفت
سایه را بر من فگن کآخر شناسی این قدر
کز سر خاک ای شکر لب سایه نتوان بر گرفت
دی خیالت دید کز عشقت چنان کردم فغان
کز فغان من فلک عالم به افغان بر گرفت
ساز آن کردی که درمان سازی از بهر مجیر
بر مگیر این رنج کو دردت به درمان بر گرفت