━━━━━━━━━━━
ای گشته غرق خون دل من در هوای تو
بنْمای چهره تا که بمیرم برای تو
تو ماهِ بُرجِ لطفی و خوبان ستارهاند
تو شاهِ مُلکِ حُسنی و خوبان گدای تو
ای یارِ جورگسترِ دیرآشنای من!
بیگانه گشتم از نگهِ آشنای تو
هر شب ز خونِ دیدهی خود آب میزنم
تا روبم از مژه، درِ دولتسرای تو
ای شهسوار من! نگهی کن که بهر آن
عمریست میدود دل من در قفای تو
ای مایهی روان! تو کجایی که چون «نیاز»
جان آمدم به لب به امید لقای تو...
━━━━━━━━━━━
دور از تو به دریاچه و دریا چه بگویم؟
با صد اگر و شاید و امّا چه بگویم؟
ای قهوهی تلخ قجری! این من و این تو
جز پاسخِ آری به تو آیا چه بگویم؟
میخواهم از این بود و نبود تو بنالم
ای وا به من، ای وا به تو، ای وا... چه بگویم؟
امروز که میخواهی و میخواهمت، این است
با اینهمه افسوس، ز فردا چه بگویم؟
گفتی که بگو حرف دلت را به دل من
گفتم غزلی ناب... معمّا چه بگویم...؟
━━━━━━━━━━━