بی تو در خلوت دل، بزم عزاخانه شده
همه گفتند که از داغ تو دیوانه شده
هاتفی گفت دگر سوی خرابات مرو
عاشقت باز ، پناهنده به میخانه شده
ساقیا جرعه می ، چاره دردم نکند
کارم این بار، گرفتار به پیمانه شده
خرقه صبر جدا کن ز سر شانه غم
صبر ایوب به ماتم زده، بیگانه شده
عیب مستی نکن از خاک نشینان جفا
جای دلدار،غمش همدم جانانه شده
دست تقدیر، مرا از قلم انداخته است
طلبم از لب او، قصه و افسانه شده
راز عشاق اگر گوشه میخانه نبود
حرمت میکده را این همه افسانه نبود
گر نمی کرد تبسم بر عاشق معشوق
جان عاشق گر و خنده مستانه نبود
آمد از جانب لیلی بر مجنون پیغام
ورنه مجنون به خدا این همه دیوانه نبود
شمع اگر جلوه نمیکرد به هرمحفل و بزم
سوزش عشق به بال و پر پروانه نبود
آتش عشق اگر در دل من شعله نداشت
روز و شب چشم و دلم بر در این خانه نبود
دانه خال تو گویند که دام است ولی
مرغ دل بال نمی زد اگر این دانه نبود
تو به دستهای من فکر کن
من به تنت
هرجا که باشم
دستهام گُر میگیرد
شعلهور میشود
تو به چشمهای من فکر کن
من به راه رفتنت
هرجای این دنیا باشی
میآیی
نارنجی من
سراسیمه و خندان میآیی
تو به خورشید فکر کن
من به ماه
زمانی میرسد که هر دو در یک آسمان ایستادهاند
روبروی هم
به شبی فکر کن
که نه ماه دارد ، نه خورشید
تو را دارد
خواهم که به زیر قدمت زار بمیرم
هر چند کنی زنده ، دگر بار بمیرم
دانم که چرا خون مرا زود نریزی
خواهی که به جان کندن ، بسیار بمیرم
من طاقت نادیدن روی تو ندارم
مپسند که در حسرت دیدار بمیرم
خورشید حیاتم به لب بام رسیدست
آن به ، که در آن سایه دیوار بمیرم
گفتی که ز رشک تو هلاکند رقیبان
من نیز بر آنم که از این عار بمیرم
چون یار به سر وقت من افتاد ، هلالی
وقتست اگر در قدم یار بمیرم
به پیرامون خود مینگرم
و درختان پر ازشکوفه را میبینم
غروب صورتی رنگ
و کودکان خندان وپرنشاط را
به پیرامون خود مینگرم
و مردمی را هم می بینم که از جنگ هسته ای میگویند
ودر شگفتی فرو میروم
که چگونه توانسته ایم چنین نیروی ویران گری
در دنیایی چنین زیبا به وجود آوریم
به پیرامون خود مینگرم
و میبینم
پر از چیزهای هراس انگیز است
ولی سپس تورا میبینم
و میدانم که عشق من به تو
اراده ای به من میدهد
که خوبی های زندگی را گرامی بدارم
وبا بدی های آن بستیزم
تورا میبینم و میدانم
تنها عشق
دلگرمی ماست