باز با من سخن از عشق بگو
ای سرا پا همه خوبی و وفا
به خدا محتاجم من
چو ماهی که ز دریا دور است
و شن گرم کنار ساحل پیکرش را گور است ...
من تو را موج امید و وفا میخواهم
تو به من نزدیکی مثل خورشید به گل مثل تصویر به آب
مثل آواز قدم های دو همراه به پل
من تو را چون عطش کوه به یک جرعه طنین می خواهم
من تورا مست و رها، همچو یک تکه ی ابر، مثل ذرات هوا می خواهم
من تو را ای نابترین شعر زمان، من تو را ای روشنگر جان
از سرا پرده ی دل تا نهان خانه ی جان می خواهم
باز با من سخن از عشق بگو...
هر لحظه با من باش، در روح من جاری
تکرار شو در من، در خواب و بیداری
گهوارهی مهتاب، شب خواب میبیند
که از چشمان تو، اندوه میچیند
هر ماجرا شیرین، هر روز رویایی
بی تو همه کابوس، کابوس تنهایی
هر لحظه با من باش، در انزوای من
تا آخر قصّه، تا ماجرای من
تکرار شو شاید، ما سهم هم باشیم
شاید به جرم عشق، ما متهم باشیم
تا در حضور تو آشفتهی خویشم
در سفرهی عشقت درویش درویشم
در باد میلرزد گهوارهی مهتاب
در بزم خورشیدی، این سفره را دریاب
انگور مهمان کن، در بزم نان و عشق
هر لحظه با من باش، تا امتحان عشق
هر لحظه با من باش، در روح من جاری
تکرار شو در من، در خواب و بیداری
در خواب و بیداری
تو مرا می فهمی من تورا می خواهم و همین ساده ترین قصه یک انسان است تو مرا می خوانی من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم و تو هم می دانی تا ابد در دل من می مانی از تو گفتن کار هر کس نیست ای زیبا غزل از برای گفتنت باید که مولانا شوم
تو آیا عاشقی کردی بفهمی عشق یعنی چه؟
تو آیا با شقایق بودهای گاهی؟
نشستی پای اشکِ شمعِ گریان تا سحر یک شب؟
تو آیا قاصدکهای رها را دیدهای هرگز،
که از شرم نبود شادپیغامی،
میان کوچهها سرگشته میچرخند؟
نپرسیدی چرا وقتی که یاسی، عطر خود تقدیم باغی میکند
چیزی نمیخواهد
و چشمان تو آیا سورهای از این کتاب هستی زیبا،
تلاوت کرده با تدبیر؟
تو از خورشید پرسیدی، چرا
بیمنت و با مهر میتابد؟
تو رمز عاشقی، از بال پروانه، میان شعلههای شمع، پرسیدی؟
تو آیا در شبی، با کرم شبتابی سخن گفتی
از او پرسیدهای راز هدایت، در شبی تاریک؟
تو آیا، یاکریمی دیدهای در آشیان، بیعشق بنشیند؟
تو ماه آسمان را دیدهای، رخ از نگاه عاشقان نیمهشبها بربتاباند؟
تو آیا دیدهای برگی برنجد از حضور خار بنشسته کنار قامت یک گل؟
و گلبرگ گلی، عطر خودش، پنهان کند، از ساحت باغی؟
تو آیا خواندهای با بلبلان، آواز آزادی؟
تو آیا هیچ میدانی،
اگر عاشق نباشی، مردهای در خویش؟
نمیدانی که گاهی، شانهای، دستی، کلامی را نمییابی ولیکن سینهات لبریز از عشق است…
تو پرسیدی شبی، احوال ماه و خوشه زیبای پروین را؟
جواب چشمک یک از هزاران اخترِ آسمان را، دادهای آیا ؟!
ببینم، با محبت، مهر، زیبایی،
تو آیا جمله میسازی؟
نفهمیدی چرا دلبستِ فالِ فالگیری میشوی با ذوق!
که فردا میرسد پیغام شادی!
یک نفر با اسب میآید!
و گنجی هم تو را خوشبخت خواهد کرد!
تو فهمیدی چرا همسایهات دیگر نمیخندد؟
چرا گلدان پشت پنجره، خشکیده از بیآبیِ احساس؟
نفهمیدی چرا آیینه هم، اخمِ نشسته بر جبینِ مردمان را برنمیتابد؟
نپرسیدی خدا را، در کدامین پیچ، ره گم کردهای آیا؟
جوابم را نمیخواهی تو پاسخ داد، ای آیینه دیوار!!؟
ز خود پرسیدهام در تو!
که عاشق بودهام آیا!!؟
جوابش را تو هم، البته میدانی
سکوت مانده بر لب را
تو هم ای من!
به گوش بسته میخوانی
من به دنبال کسی می گردم که دلش چون یاس است
چشم هایش به صفای گل سرخ
دستهایش پلی از احساس است
من به دنبال کسی می گردم که سرانجام نگاهش آبیست
سینه اش داغ شقایق دارد
آسمان دل او مهتابیست
من به دنبال کسی می گردم در قنوت چشم های غم زده
در حریر خاطرات کودکی
در سکوتی سربی ماتم زده
من دنبال کسی می گردم در غروب غربت آینه ها
درطلسم غصه های شاپرک
در تمام عقده ها و کینه ها
من به دنبال کسی می گردم عاشق بال کبوتر باشد
دستهای او چنان پروانه ای
روی گلهای معطر باشد
من به دنبال کسی می گردم موج در دریای عمرش بی قرار
اشکها در چشم او چون آینه
عشق او تنها عبور از انتظار