زمستان بود و سرمای فراوان ….. شبی تاریک از شبهای تهران
شبی کیری شبی تخمی پر از درد ….. چو در سوراخ بچه خایه مرد
به تنهایی خود مشغول بودم ….عرق می خوردم و شنگول بودم
چنان بودم اسیر غصه و درد ….. که کیرم هم به حالم گریه می کرد
عرق وقتی که من را کله پا کرد ….. تلیفون ناگهان زنگش صدا کرد
ز گوز فیل در اوج خموشی ….. بتر باشد صدای زنگ گوشی
گرفتم گوشی و گفتم که هستی؟ …. پرید از کله من حال مستی
صدایی گفت “احمق ! آرش هستم” ….. تویی آرش؟ ببخشید بنده مستم
چنین گفت: ” تک خوری ای بچه کونی؟! …. میام امشب پیشت تنها نمونی”
پس از آن گفت آرش” خانه خالیست؟” ….. بدو گفتم که جز من هیچکس نیست
به من گفتا “خیالت باشه راحت ….. کس خوبی میارم از برایت
” کس و کونش بود شکل جنیفر ….. خودم چون دیدمش پشمم شده فر”
همین را گفت و پایان یافت کارش ….. تلیفون را زمین بنهاد آرش
چو از دستم سر گوشی رها شد …. عروسی توی کون من به پا شد
به کیر خویش دادم مژدگانی ….. که از نو سر بگیرد زندگانی
که بعد از چند روز کیری و سخت ….. کنون گردید وقت جنگ در تخت
بگفتم کیر را از خواب برخیز ….. بشو از بهر کس چون دشنه ای تیز
شراب ناب از تو ساقی از من ….. دریدن از تو و الباقی از من
برو ای کیر قصد خون او کن …. برو آندوسکوپی در کون او کن
بکن ای کیر آبت را مهیا ….. بپاشان آب خود را تا ثریا
در این افکار یک ساعت گذر کرد ….. که ناگه زنگ در من را خبر کرد
در آن لحظه که من در را گشودم ….. میان پوست گویی من نبودم
چگویم ای عزیزان من چه دیدم ….. فقط گویم چو دروا گشت ریدم
بدیدم دختری خوش قد و باریک ….. مثال قرص مه در شام تاریک
نگو دختر بگو حور بهشتی …. که زیبایی بر او بود زشتی
دو گیسویش سیه چون روزگارم ….. سیه چشمان او چون شام تارم
دو ابرویش دو تیغ آبدیده ….. نگهبانان قصر هر دو دیده
دماغش رو به بالا بود و خوشگل ….. ز بینی شعر گفتن هست مشکل !
لب چون غنچه اش بر خنده وا بود ….. تو گویی پادشاه جنده ها بود
سلامی گفتم و گفتا سلامی …. جهانی حرف دیدم در کلامی
تو گفتی با سلام خویش می گفت …. “به یک عشوه بگیرم هستی ات مفت”
ز بوی عطر او مدهوش گشتم …. درآورد مانتو را بیهوش گشتم
نگاهم چون به پستانهاش افتاد …. یقینا قلب من از کار افتاد
نگاهی چون به ران و کون گرفتم …. تو گویی بنده پارکینسون گرفتم
به پایش بود یک شلوار دودی …. بدان شلوار می کردم حسودی
لباسش تاپ تنگ و تیره رنگی …. تو گویی با دل ما داشت جنگی
خلاصه بعد حال و حول و احوال …. ز بعد صحبت بقال و چقال
پس از صرف کمی مشروب عالی …. دگر شد نوبت اتاق خالی
به آرش گفتم اول تو بکن توش …. پس از کار تو من هم می پرم روش
برای آنکه کار مرد کسکش …. بود برتر ز کار مرد جا کش
خلاصه دختر و آرش به خنده …. برفتند در اتاق خواب بنده
حدودا ساعتی در سکس بودند …. تو گویی روی قرص اکس بودند
صدای آخ و اوخ و اوووه و مای گاد …. گهی ساکت گهی با داد و بیداد
یکی می گفت یواشتر دردم اومد …. یکی می گفت بگیرش آبم اومد
خلاصه کار آرش یافت پایان …. برون آمد چونان شیرخرامان
پس از او دختر افتاده در دام …. برون شد از اتاق و رفت حمام
به من گفت آرش پاره شده کون …. که “من باید روم خانه هم اکنون”
“تو می مانی و این حور گل اندام …. رسان ماموریت را تا به انجام”
بدو گفتم خیالت تخت راحت …. برو خانه بخواب جانم فدایت
چنان پایان دهم ماموریت را …. به گا من می دهم انسانیت را
به اسب کیر می تازم به سویش …. به یک حمله نمایم پشت ورویش
ز پیشم رفت آرش درب و داغان …. ز حمام آمد آن کوه برلیان
بدن گویی همه الماس و مینا …. خلاصه کس خار آنجلینا ( منظور=آنجلینا جولی )
شده بود کیر من هشتاد خروار…. تو گویی منفجر شد زیپ شلوار
نیاوردم به روی خویش اصلا …. نهادم بر جگر دندان که بعدا
دوباره بر سر مشروب رفتیم …. سراغ کارهای خوب رفتیم
من از او مست بودم او ز مشروب …. که شهوت گشت غالب بنده مغلوب
گرفتم دست او را خنده ای کرد …. مرا با خنده اش شرمنده می کرد
به طعنه گفت ” شیطون نوبت توست؟ …. دوباره کون ما شد شرکت پست؟ “
بدو گفتم که ای یار صمیمی …. فدای هیکلت نیکی کریمی
نیکل کیدمن تویی ای شب فروزم …. خیال کن لحظه ای من تام کروزم
نگو نه چون حساب بنده پاک است ….ز بهرت کیر بیچاره هلاک است
بده بوسه بخواب و لنگ وا کن …. بیاور آب من دردم دوا کن
به ناز و خنده گفت آن یار جونی…. ” چقدر بامزه ای تو بچه کونی ! “
” چنان سکسی کنم من با تو امشب …. که تا روز قیامت می کنی تب “
” بلندم کن بخوابان روی تختت …. بگیرم در بغل گر نیست سختت “
” تو هم چون خوشگل و عیار هستی …. خیال من می کنم گلزار هستی” (منظور= محمدرضا گلزار)
” بود در اختیار تو کس و کون …. کس لیلی من و تو کیر مجنون “
دگر شد کاسه صبرم سرازیر …. رسیده بود آبم بر سر کیر
در آغوشم گرفتم شاپرک را …. به روی تخت بردم دخترک را
به روی تخت افتادیم بر هم …. چو ماری پیچ می خوردیم در هم
مثال غنچه گل بوش کردم …. هزاران بوسه از هر موش کردم
ز بس ما هر دو لب دادیم برهم …. که لبهامان گره می خورد در هم
هزاران بوسه دادم صورتش را ….نوازش می نمودم عورتش را
گرفتم بند کرست را به دستم …. طلسم هر دو پستان را شکستم
فکندم سوتین را بر کناری …. مکیدم سینه ها را چون اناری
تشک لرزان و هر دو سینه لرزان …. تن ما هم مثال سینه لرزان
مثال سینه هایش کس ندیده …. خدا یکی از آنها آفریده
دو پستانش چنان قرص قمر بود …. خط پستان او شق القمر بود
اگر گویم زپستانش فزونتر …. یقینا خشتک خود را کنی تر
بگویم من زنافش ! به چه نافی ! …. برای عمرما هم بود کافی
رها کن قصه سیمرغ و قافش …. بگویم قصه ای در وصف نافش
ز نافش کشف کردم حین مستی …. مکان نقطه پرگار هستی
شنیدم من که در دشت کویری …. بود چاهی که خشکیده است دیری
بدیدم هر دو را بر جسم آن ماه …. شکم بودی کویر و ناف او چاه
خدایا کوچکم کن تا زمانی …. کنم در ناف دلبر زندگانی
چو مالیدم به ناف او زبانم …. شده بیزار دیگر از دهانم
خلاصه بعد چند تا کار دیگر…. سر خر کج نمودم جای دیگر
رسیدم من به لای پای دختر …. بشد بر آسمان وای وای دختر
از آنچیزی که آنجا دیده ام من …. نمی دانم چگونه زنده ام من
گمانم بهترین جای جهان بود …. یقینا قتلگاه عاشقان بود
نگو کس گو امید زندگانی …. دلیل هر دو تا جنگ جهانی
که هیتلر گفت وقتی جنده می کرد …. که تا کس هست باید زندگی کرد
کسش چون لاله های نو شکفته …. عسل در شهد آن لاله نهفته
گشودم پای او با شادی و شور …. مکیدم شهد گل را همچو زنبور
کسش شیرین مثال قند و قندان …. چوچولش را گرفتم من به دندان
چوچول را دوست دارم من یه عالم ….چوچول سری است از اسرار عالم
چوچول تی ان تی سکس زنان است …. چوچول چون دکمه آتشفشان است
اگر یک عمر چوچولی را بمالی …. بود بهتر ز یکدم خایه مالی
در آخر گویمت یک نکته ریز …. چوچول اندر جهان یعنی همه چیز
به سوراخش زبان را برده بودم …. برای چند لحظه مرده بودم
بگویم با تو من در پرده رازی …. مدان سوراخ کس را بچه بازی
در این سوراخ حکمتها نهفته …. بود کس همچو مروارید سفته ( سفته = سوراخ شده )
به شهر بازی تهران سفر کن …. برو از تونل وحشت گذر کن
ز بعدش شهر کس را کن نظاره …. که آنجا تونل وحشت نداره
یکی تونل بود کوتاه و سر راست …. که آنجا تونل آسایش ماست
به دنیا راه ما بردیم ز آنجا …. چه خوش بود ار که می مردیم آنجا ( ارکه = اگرکه )
کسش را خوب آماده نمودم …. شروع کار خود ساده نمودم
چنین گفتا به من آن مغز پسته …. ” شدم اورگاسم ! این کار دیگه بسه “
” بکن تو کیر خود را اینزمان راست …. اگر هم نوبتی پس نوبت ماست “
” چنان ساکی زنم گردی کلافه …. رود از پشت در کونت ملافه “
چو آن خوشگل دودولم را درآورد …. بلاها بر سر بیچاره آورد
گهی ساک می زد و گه جلق می کرد …. سرش را اندرون حلق می کرد
به کارش داده ام من نمره بیست …. تو گویی کیر در جاروی برقی است
چرا که ساک زدن کاری است دشوار …. که دارد ریزه کاریهای بسیار
گرفتم کیر خود را من به دستم …. شده بود کیر همچون گرز رستم
بدو گفتم که دست از کار بردار …. بکن این اژدها را در ته غار
خلاصه خوان هفتم از ره آمد …. به زیر کیر گنده آن مه آمد
گرفت و کیر را روی کس آورد …. نبود آن کس بدین داشاق هم آورد
ولی با زور کردم توی سوراخ …. ز من اوخ و ز دختر نعره آخ
به گریه گفت ” بیرون کن سرش را ” …. به یک بوسه فسردم آتشش را
به او گفتم که ای طناز محبوب …. مکن بیتابی اکنون می شود خوب
ز بعد مدتی کم جاش وا شد …. به قول بعضی از ما لاش وا شد
فرو کردم کمی دیگر عصا را …. فزون می کرد او ناز و ادا را
به من گفت آن نگار ماه پیکر …. ” فرو کن بی مروت تا به آخر”
جواز کار ما چون گشت صادر …. دگر بودیم بر هر کار قادر
تونل حاضر قطار ما هم آمد …. قطار اندر تونل در رفت و آمد
زبس کس تنگ بود و کار دشوار …. که ترسیدم شود کیر همچو خودکار
حشر بالا زد و قاطی نمودم …. کمر را چرخ خیاطی نمودم
گره خوردیم بر هم چون خمیری …. چو آهو بود او من همچو شیری
چو آهو در غم و چون شیر در خشم …. عرق از من ز دختر اشک از چشم
عزیزان خوان هفتم چون سرآمد …. دمار از روزگار من درآمد
در آن دم لحظه ارضای ما شد …. تو گویی سد شکست آبش رها شد
سریعا کیر را بیرون کشیدم …. جهان شد تیره و چیزی ندیدم
نشد تا زود کلش را بگیرم …. به سقف خانه پاچید آب کیرم
فشاندم بر لب و چشم و سر و گوش …. گرفت آن دخترک با آب من دوش
برون شد آب کیرم هرچه بود است …. تو گویی کیر من زاینده رود است
من از او بدتر و او بدتر از من …. عزیز نازنین خوابید رو من
مرا بوسید و بوسیدم لبش را …. به روی سینه آوردم سرش را
به من گفت آن پری ” امشب شب ماست …. نگه کن ماه پشت شیشه پیداست “
چنین گفتم به او در حال مستی …. که امشب ماه من تنها تو هستی
به روی سینه من ماه خوابید …. به روی ماه نور ماه تابید

چون که زن های ساده و بیکار
همه از جمله بنده و سرکار،

 

دور هم فرصتی به دست آرند
دوست دارند،دور بردارند

 

صحبت از بینی قمر بکنند
پشت هم غیبت از سحر بکنند

 

با سخن های کذب حال کنند
داد و فریاد و قیل و قال کنند

 

وای اگر حرف فال هم بشود
آن وسط قهوه نیز دم بشود

 

الغرض خانمی که توی محل
هست شیّاد و ناقلا و دغل

 

با همین قهوه از زنان ،به وفور
می کند استفاده ی ناجور

 

به هر آنکس مطابق حالش
گوید از آنچه دیده در فالش

 

مثلاً رو به دختری دمِ بخت
می دهد وعده که:«خیالت تخت،

 

که فلان شاهزاده با الگانس
رفته دنبال دختری خوش شانس

 

از قضا شاهزاده بین گذر
شده ماشینش از جلو پنچر

 

چشمش افتاده توی چشم شما
رفته از بخت خوش به حال کما

 

شده بی اعتنا به آن دختر
دیده چون دختری از آن بهتر!

 

تاج و تور عروس بی کم و کاست
داخل استکانتان پیداست

 

عکست افتاده صاف داخل فال
مژده بر تو عروس خوش اقبال!»


 

با همین حرف های بیهوده
همگی می شوند آلوده

 

چون که هر یک به شخصه درگیرند
یک به یک فال قهوه می گیرند

 

عاقبت وقت و پول را به هدر،
می دهند این زنان خوش باور

 

روز تعطیل با همین تدبیر
می کند روحیاتشان تغییر!

 

 نسیم عرب امیری


برای بار هزارم می‌گویم که دوستت دارم

چگونه می‌خواهی شرح دهم چیزی را که شرح‌دادنی نیست؟

چگونه می‌خواهی حجم اندوهم را تخمین بزنم؟

اندوهم چون کودکی‌ست… هر روز زیباتر می‌شود و بزرگ‌تر

بگذار به تمام زبان‌هایی که می‌دانی و نمی‌دانی بگویم

تو را دوست دارم

بگذار لغت‌نامه را زیر و رو کنم

تا واژه‌ای بیایم هم‌‌اندازه‌ی اشتیاقم به تو

و واژه‌هایی که سطح سینه‌هایت را بپوشاند

با آب، علف، یاسمن

بگذار به تو فکر کنم

و دلتنگت باشم

به‌خاطر تو گریه کنم و بخندم

و فاصله‌ی وهم و یقین را بردارم

مرا جوری در آغوش بگیر

که انگار فردا می ‌میرم.

و فردا چطور؟

جوری در آغوشم بگیر

که انگار از مرگ بازگشته ‌ام

ارغوان،

شاخه همخون جدا مانده من

آسمان تو چه رنگ است امروز؟

آفتابی ست هوا؟

یا گرفته است هنوز؟

من در این گوشه که از جهان بیرون است

آفتابی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه می بینم دیوار است

آه این سخت سیاه

آن چنان نزدیک است

که چو بر می کشم از سینه نفس

نفسم را بر می گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه

در همین یک قدمی می ماند

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانی ست

نفسم می گیرد

که هوا هم اینجا زندانی ست

هر چه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشه چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نینداخته است.

اندر این گوشه خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

باد رنگینی در خاطرمن

گریه می انگیزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید...

چون دل من که چنین خون آلود

هر دم از دیده فرو می ریزد

ارغوان

این چه رازی ست که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید؟

که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید؟

ارغوان پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر

وز سواران خرامنده خورشید بپرس

کی بر این درۀ غم می گذرند؟

ارغوان خوشه خون

بامدادان که کبوترها

بر لب پنجره باز سحر غلغله می شروعند

جان گل رنگ مرا

بر سر دست بگیر

به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

ارغوان بیرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

شعر خونبار منی

یاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشته باش؛

تو بخوان نغمه ناخوانده من

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من.