شبانه های مرا می شود سحر باشی

و می شود که از این نیز خوبتر باشی

تداوم من و دریا و آسمان با تو

همیشگی ست، اگر هم تو رهگذر باشی

نیازمند توام مثل زخم لب بسته

خوشاتر آنکه تو گهگاه نیشتر باشی

غروب و سوختن ابر و من تماشایی ست

ولی مباد تو اینگونه شعله ور باشی

ببین چه دلخوشی ساده ای همینم بس

که یاد من به هر اندازه مختصر باشی

چقدر دفترکم رنگ و رو می گیرد

تو در حواشی این متن هم اگر باشی

دوباره جذبه به پرواز می دهد شعرم

کبوتران مرا گر تو بال و پر باشی

نگاه می کنی و من ز شوق می میرم

همیشه بهر من ای چشم خوش خبر باشی

من عاشق خطری با توام، خوشا آن روز

که بی دریغ توهم عاشق خطر باشی

من با کسی رازی ندارم مرد و مردانه

جز با زنی در عشق بی اندازه دیوانه

می بویم این دوشیزه را زیرا که هر فصلش

گل دارد و گل دارد و گل این گلستانه

دوشیزه ای که وصف او با آن همه خوبی

در روزگاری این چنین مانَد به افسانه

آبادی ام از اوست ور نه بی زلال او

ویرانه روحی زنده تر دارد از این خانه

در انتظار فصل خرمن ساز می مردم

بر  آیش  من گر نمی افشاند « او» دانه

با این همه ما را به کام خویش می خواهد

این روزگار این اشتهای مار بر شانه

یک روز از هم می درَم این پیله را آخر

با اشتیاق پر زدن با بالِ پروانه

هر صبح

به زیبایی اندکم در آینه می خندم

و به این فکر می کنم

که چگونه می توانی عاشقم نباشی؟

خودخواه نیستم، اما

"باید" باور کنی

زن خوب، زنی ایست که شعر بداند

"زیبایی"

آنقدرها هم مهم نیست.

" آدم " اگر بودم 

به هوای چیدنِ سیب سرخ لب هایت 

و پرسه بین گندم زار طلایی موهایت 

بی درنگ می فروختم بهشتم را

هبوطی در کار نیست 

 

آدم هم نباشم، از نسل آدمم

چه کسی می تواند انکار کند 

نقطه ضعف های ارثی ام را؟ 

وسوسه یِ سیب و گندم را؟ 

 

نگاهم که می کنی

لبخند که می زنم

نفس که می کشیم در هوای هم

 

فراموشم می شود

داستان آدم و بهشت را

و تاریخ تکرار می شود.

من به در ِ خانه ات تکیه داده ام
عابران می گویند نیست،
به خانه یِ متروکش نگاه کن، نیست
رفته است
می گویند و می روند
سی سال است می گویند
نیست، رفته است
گفته اند و رفته اند
من اما به درِ خانه ات تکیه داده ام.