نیمه شب است
و من دوباره تنهای تنها
در این سکوت شب منتظر ...
تو نیستی
اما صدایت هست
در میان این سکوت سنگین
و دستت حلقه بر پنجره ای که خاک می خورد...
هر بار که صدایم می زنی
پنجره را باز می کنم
باد می پیچد میان اتاق
صورتم را به باران می سپارم
و اشک
نامه های خیس مرا
به چشم های تو می رساند...
تو همیشه فاصله را
با لهجه باران می گریی و من
غربتم را
با زبان بی دلی
که سخت دلتنگ است