پینوشه نیستم که نود و یک ساله بمیرم
در بستری از ابریشم و الماس...
در روزگارِ ما تنها خودکامهگان از مرزِ هشتاد سالهگی میگذرند
و شاعران پیش از پنجاهسالهگی سکته میکنند
با مهرِ سوزنی بر ساعد،
یا از نفستنگی میمیرند
با بافهی سیمی بر گلو!
مرگِ من پیش از به آخر رسیدنِ یک آواز اتفاق میافتد
آوازی سپیدمو
که از گلوی قناریِ جوانی گُل میکند. //
2
قلبم را به کودکی میبخشم
که آرزوی دویدن از پیِ پروانهها با اوست
و چشمانم را نثارِ پیرمردِ کوری میکنم
که میخواهد دیگربار
بارشِ باران را به تماشا بنشیند.
ریههایم را کارگری به نصیب خواهد برد
که عمری نانِ فرزندانِ خود را
از حفرههای معدنِ زغالِ سنگ بیرون کشیده است
مغزم را اما به هیچکس نمیبخشم
چرا که جنونِ شعر در آن لانه داشت
و تردید
چون غولی نهفته به بطری
در تنگنایش به خود می پیچید... //
3
مشتی شعر برای تو باقی میگذارم
و چند کتابِ نیمهتمام
از شاعری که در آرزوی جاودانه شدن بود
با شعرهایی که پنجاه سال بیشتر عمر نمیکردند
چرا که در هر سطر و واژهشان
ردپای گربههایی عیان بود که شاخ میزدند
و کلاغ هایی که هر خبر را
چونان عفونتِ لاشهیی به صور میکشیدند.
وقتی کفِ باغچه سیمانیست،
سماجتِ جوانه تنها به جنون میانجامد!
مُشتی ترانهی توسریخورده می ماند از من
برای تو
که از پس نردههای مشبکِ استعارهاش
عشق به انسان و آزادی
چون منظرهیی از دریا پیداست... //
4
به مرگم شمع روشن نکنید!
نیستم که ببینم
و هست شبپرهیی که در رؤیای به آغوش کشیدنِ نور
خود را خاکستر کند.
صدایم نزنید!
نیستم که جواب بگویم
و هستند خاطرههایی که اشک میشوند بر گونههاتان
و زخم میشوند ضمیرتان را...
دعایم نکنید!
نیستم که بشنوم
و نیست کسی که بشنود دعا را،
نفرین را و ناله را...
در گیلاسی خلاصه کنید غیبتم را
و ترانهیی را همصدا شوید با واژهگانی از جنسِ عشق
و اندکی دلتنگی... //
5
ششدانگِ رؤیاهایم
میرسد به کودکانی
که در روزِ مرگم زاده میشوند.
لبخندم را در قابی برایتان باقی خواهم گذاشت
تا یادآوری کند
در رگبارِ تازیانه زیستن
سدِ سرخوشیِ انسان نمیشود.
آرزوهایم را به انصاف میانِ خود قسمت کنید:
آرزوی آسمانی
بیهاشورِ کریهِ جتها،
دریایی که زیردریاییِ مسلح به کلاهکِ هستهیی
خوابِ ماهیهایش را آشفته نمیکند،
و زمینی که از مینِ ضد نفر
زدوده شده باشد... //
6
نیمی از ترانههایم را به گیتارها میبخشم
به کلاویههای رقصانِ پیانو
و حنجرهی خنیاگرانی که میتوانند با آوازی
گرسنهگی کودکانِ جهان را بتاراند
نیمِ دیگر را
زندانیان به حبس زمزمهگر باشند
تا خواب از چشمهای زندانبان نگذرد.
بغضهایم را به نامِ چشمهاتان سند بزنید
تا رنگینکمانی متولد شود
به عظمتِ دردهایی که تجربه کردم
در گذرِ بیامانِ روزها و
روزها و
روزها... //
7
مرا بسوزانید
اگر چه بیآشوبد جماعتِ جهل را
و فرو ریزید خاکسترم را
بر دشتی که بیقرارِ باران است،
کوهی که حضورِ برف را دل دل میکند،
رودی که به دریا شدن میشتابد...
تختهسنگی عاطل
با نام و تاریخی نقر شده
که تنگ میکند جای درختی را
موطنِ هزار لانهی گنجشک...
مرا بسوزانید و نهالی نشا کنید به جای گور
تا گنجشکانِ صد سالِ بعد
بیآشیانه نمانند... //
8
سالگردِ نبودنم را در تقویمهاتان ننویسید
که با شما هستم
در لحظه لحظههای زیستن
هر جا که ترانهیی با قلم و انسانی با گلوله خط میخورد
هر جا که گُلی
به جرمِ علاقه به آفتاب پژمرده میشود
هر جا که آوازِ پرندهیی
از تنگنای میلهی قفس به گوش میرسد
کنارِ شما هستم!
ببینیدم
در لب خندِ کودکی به تعقیبِ یک بادکنک
در دستهای کارگری از بالا بردنِ بیامانِ خشتها خسته
در چشمهای گوزنی
که از بالای شومینه نگاهتان میکند... //
9
مرا به یاد بیاور!
رقصم را بر خاکسترِ تفتهی روزگار
و تلاشم را در پاک کردنِ اندوه از رخصارهی آینهها...
مرا به یاد بیاور!
بیدارخوابیها و بیقراریهایم
دلتنگیِ همیشهگی و علاقهی بیمرزم
و نگاهِ بیوقفهام را بر قلمموی تو
که نقاشیِ آزادیِ جهان را میکشید...
مرا به یاد بیاور!
کبوتری که همه عمر سر به نردههای قفس میکوبید
و عاشقی که خوش نداشت منظرِ تماشایت خاکستری باشد...
مرا به یاد بیاور!
که از یاد نبردمت
تا آن دقیقه که چشم از نگاه تهی شد
و واپسین ترانه در گلو یخ بست
ترانهیی که نامِ تو را در خود داشت... //
10
رودی به دریا میرسد...
من بازگشتهام!
پیچکی به خورشید میپیچید...
من بازگشتهام!
کارگری سرود میخواند!
من بازگشتهام...
جهان مرگِ بمبهای اتم را جشن میگیرد...
من بازگشتهام!
یخهای قطب آب نمیشوند...
من بازگشتهام!
مهتاب مردآبها را تعمید میدهد...
من بازگشتهام!
از خودکشیِ نهنگها خبری نیست...
من بازگشتهام!
زندانها تعطیلند...
من بازگشتهام!
عشق، تنها مذهبِ جهان است...
من بازگشتهام