نشسته در دو چشم تو ، نگاه بی قرار من
تو ای ستاره سحر ! بیا بمان کنار من
در این دیار غم فزا که جان به لب رسیده است
تو ای گره گشا بیا! گره گشا ز کار من
همین که گام می زنی ، به خلوت خیال من
سرشک شوق می چکد ز چشم اشکبار من
ز مقدمت خدا کند که ای سوار مشرقی !
در این غروب بی کسی، ز ره رسد بهار من
ز لحظه هبوط من، تو خود گواه بوده ای
رسیده از ولای تو ، شکوه اعتبار من
کنون نگاه مست تو که می برد قرار دل
بیا طبیب درد من! همیشه غمگسار من
و این غزل سروده را ز شائقت قبول کن
که تا مگر به سر رسد، زمان انتظار من