حس می‌کنم می‌شناسمت!

از لابه‌لای خاطرات یخ زده‌ام آمده‌ای...

انگار در انتهای ترانه‌هایی دمیده‌ای

که سال‌هاست در گلوگاه دلم انبار شده است

...

می‌شناسمت آری!

تو همانی که با تو قدم به ماورای

هر چه که هست می‌گذاشتم

و طنین مهربانی‌ات را در دلم می‌شنیدم

...

می‌شناسمت به یقین!

از ابتدای خلقت عشق می‌شناسمت

همان زمانی که دلم 

به حضور پرحرارتت گواهی می‌داد

...

می‌شناسمت آری!

از نجوای عمیق دلت می‌شناسمت

وقتی می‌گویی بانو...

وقتی می‌گویی عزیز...

وقتی دلتنگی‌هایت می‌گویی

...

خوب می‌شناسمت!

تمام این سال‌ها دلم از من نشانی تو را می‌گرفت

در فراسوی مرزهای دلم

همیشه دوستت می‌داشتم

و دوستی و عشق بعید تو

مرا شوریده‌سر می‌کرد

...

می‌شناسمت به عشق!

زندگی آنقدر مه‌آلود بود که ما یکدیگر را در عبورها گم کردیم

اما حالا که پائیز است و

قطرات مهربان باران تن ذهنم را می‌شوید

آینه وجودت برایم شفاف‌تر می‌شود

و من

بیشتر از همیشه می‌شناسمت...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد