هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود برسرآتش میسرم که نجوشم
...
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
...
حکایتی ز دهانت به گوش جان آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
...
مگر تو روی بپوشی و فتنه باز نشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
...
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر ز پای در آیم بدر برند به دوشم
...
ما به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
...
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن که پند میننیوشم
...
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
که گر مراد نیابم بقدر وسع بکوشم