ه من فرصت بده تا مرز خوبی را

به حد قلب تاریکی ِ فردایم بیاموزم....

به من فرصت بده تا لحظه های با تو ماندن را

به وقت ِ قلب ِ تنگ و شام کوتاهم بیاموزم.

دلم تنگ شب و صبح و غروب و صبحگاهی هاست...

برای لحظۀ آرامش رویا و امید و خیال ناب آینده

دلم تنگ نسیم عشق  پرباریست

که گهگاه از خیال مست چشمانت  چو خورشیدی

به چشمان ترم میریخت.

گرفت از بی تو بودنها  دل  بیچارۀ قلبم

زمانی زمهریری  بود دل  ،در غربت تنهایی  محوش.

و تو داغی شدی بر تارک سردی  دستانش

و جنبیدی  و رویاندی زمان رویش عشقت   گل عاشق پرستم را.  

به من فرصت بده  ...گرمای شیرینم !

به من فرصت بده  ...  آتشگه احساس!

که تک برگ گل خشکیده از سرمای  عشقی سرد 

عروس مرده ی احساس  بی مهری

دوباره .. با حضور داغ ایثار تو گُر گیرد.


دمی فرصت بده تا  زنده بودن را بیاموزد.

به تن فرصت بده  تا  با تو بودن را  بیاندیشد.

                                             بیارامد. بیاساید.  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد