می دویم نفس نفس،
لای سبزه های بلند،لا به لای پونه های وحشی
تا کنار رودخانه، تا درخت نارون روبرو
تو سریع تر می دوی، پایت به تکه سنگی گیر میکند
در حال افتادنی که دستهایت را میگیرم.
میخندیم و باد موهایمان را آشفته ساخته
دستهایت را محکم در دستهایم میگیرم،
نگاهت را جرعه جرعه نه،یکباره سر میکشم
...........عاشقانه.......عاشقانه.....
میپرسم :خسته شدی؟میخندی و سکوت میکنی
سکوت میکنم،تو همیشه این گونه ای ومن همیشه
مطیع احساسا تت،چون میدانم چیزی بیشتر از
ادراک من در تو وجود دارد.
قدم میزنیم تا کنار رودخانه،می ایستی وبه آن خیره میشوی، مینشینم وبه تو خیره میشوم.
ناگهان برمیگردی و میپرسی:
تا چه زمانی با من همراهی؟
میخندم بلند و بلندتر، خنده هایم مستانه ادامه دارد
اخم میکنی از همان اخمهای شیرین که عاشقش هستم؛
میفهمم و میگویم:اینجا بهشت است نفس!
اینجا زمان معنی ندارد، دوزخ و برزخ را پشت سر گذاشته ایم!
ما هستیم و این دشت در این مُلک خداوندی!
این پاداش عشق است!
مینشینی و پاهایت را به سرمای آب میسپاری
اشک بی صدا به گونهام می غلتدد.
تو میپرسی اگر در بهشت هم با تو نتوانم بمانم؟؟
میخندم و می گریم......همزمان......