روز اول بی‌هوا قلب مرا دزدید و رفت


روز دوم آمد و اسم مرا پرسید و رفت


 


روز سوم آخ! خالی هم کنار لب گذاشت 


دانه‌ی دیوانگی را در دلم پاشید و رفت


 


روز چارم دانه‌اش گل داد و او با زیرکی


آن غزل را از لبم نه از نگاهم چید و رفت


 


با لباس قهوه‌ای آن روز فالم را گرفت


خویش را در چشم‌های بی‌قرارم دید و رفت


 


فیل را هم این بلا از پا می‌اندازد خدا !


هی لب فنجان خود را پیش من بوسید و رفت


 


او که طرز خنده‌اش خانه خرابم کرده بود


با تبسم حال اهل خانه را پرسید و رفت


 


تا بچرخانم دلش را نذرها کردم ولی


جای دل، از بخت بد، دلبر خودش چرخید و رفت


 


زیر باران راه رفتن، گفت می‌چسبد چقدر!


با همین حالش به من حال دعا بخشید و رفت


 


استجابت شد چه بارانی گرفت آن‌شب ولی


بی‌ من او بارانیش را پا شد و پوشید و رفت


 


روز آخر بی‌دعا بی‌ابر هم باران گرفت


دید اشکم را نمی‌دانم چرا خندید و رفت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد