در خویش می سازم تو را ، در خویش ویران می کنم

می ترسم از حرفی که باید گفت و پنهان می کنم

 

جانی به تلخی می کَنم ، جسمی به سختی می کشم

روزی به آخر می برم ، خوابی پریشان می کنم

 

در تار و پود عقل و جان ، آب است و آتش، توامان

یک روز عاقل می شوم ، یک روز طغیان می کنم

 

یا جان کافر کیش را تا مرز مردن می برم

یا عقل دور اندیش را تسلیم شیطان می کنم

 

دیوار رویاروی من از جنس خاک و سنگ نیست

یک عمر زندان توام ، یک عمر کتمان می کنم

 

از عشق از آیین ِتو، از جهل ِتو، از دین ِتو

انگشتری دارم که دیوان را سلیمان می کنم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد