یک روز ترا از عمق قصه های هزار و یک شب بیرون می کشم...

و به آرامی پای فنجان قهوه ام می نشانم!

 

به تو می آموزم که چگونه 

از بعیدترین روزنه قلبم وارد شوی...

و در بهترین نقطه ی آن ساکن !!!

 

آنگاه تو را پنهان می کنم

پشت کوهی از تشبیه های شاعرانه...

پشت انبوهی از قصه های عاشقانه....

پشت غزل و قصیده...

پشت کنایه و ایهام...!!! 

چنان که هیچ چشم پرسشگری تو را نبیند!

و هیچ دست مشتاقی به تو نرسد...!!!

 

من تو را دوست خواهم داشت

آرام و ممتد . . .

ساکت و صبور . . .!

 

چنان که پادشاه، قصه های شهرزاد را 

ناتمام رها کند...

 

و بهرام از هفت کوشک دل بکند

و شتابان به دیدار تو بیایند...

 

من می توانم زیباترین ترکیبها را 

کنار هم بچینم...

و تو را در اوج غزلی زیبا بستایم!!!

 

ببین ! من عاشقت بودن را' خوب بلدم !

دوست داشتنت را' به من بسپار . . .

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد