زخـــم ها بسیــــار امـــا نوشــــداروها کم است
دل که می گیرد تــمام سِحر و جادوها کم است
هر نسیمی با خـــــودش بــوی تو را آورده است
بادهـــا فهمیــده اند اعجاز شـــب بوها کم است
بیشتــر از من طلب کن عشــــق! من آمـــاده ام
خواهــــش پــــرواز کردن از پرستوها کـــم است
از سمرقـــند و بـــخارا می شود آسان گذشـــت
دیگر این بـــخشش برای خال هندوها کم است
عاشقم...یعــــــنی بـرای وصـــف حال و روز من
هرچه فال خواجـــــه و دیوان خواجوها کم است
من همیــن امــــروزیا فردا به صحرا میزنم
جرات دیوانگی در شهر ترسوها کم است...