کاری بکن،مگذار از تو بی خبر باشم..
اینگونه من تا صبح باید جان به سر باشم...
باور نمی کردم که تو، هم خانه ام باشی..
اما من از جایی که هستی،بی خبر باشم...
این که بسازم خانه ی رویایی خود را...
اما پی تو در خیابان در به در باشم..
گرمای این خانه، برای هر دومان کافی ست..
اما من آواره باید پشت در باشم...
یک جای خالی دست کم واکن برای من...
می خواهم از چیزی که هستم،بیشتر باشم...
دنیا نوک انگشت های عشق می چرخد...
من عاشقم،طاقت ندارم بی ثمر باشم...
می خواستم یک مرد بی پروا،ولی آرام...
یک آدم دیوانه اما بی خطر باشم...
اما تو کاری کرده ای با من،که تا هستم
باید اسیر این هراس بی پدر باشم
بیگانه ام با طرز فکرت،شکل رفتارت...
کاری بکن،مگذار از این بیگانه تر باشم....!