بی تو ای سبزترین باغ امید
غم دلتنگی خود را به چه کس میگفتم
اشک تلخم را در ماتم یک پروانه
چه کسی می فهمید
بوسه داغ لبانم را هنگام وداع
بر رخ آنکه به خونخواهی گلها میرفت
چه کسی می گریید
زندگی بی نفس گرم مسیحایی تو
قاب یک منظره صبح زمستانی بود
و غروب آئینه دلها را با غبار غم پاییزی خود میاندود
خنده در شیئی بی جاذبه معنا می یافت
گریه در رستن قمری ز قفس
و سلام واژه ای بود تهی از تپش خون رفاقت در باد
روز در حافظه شب میمرد
و ز صدای خوش چاوشان بر بام سحر
دختر خفته خورشید نمی خواست ز خواب
با دم سرد خزان باغ عریان شده بود
و در اندیشه پرپر شدن یک گل سرخ زغنی مویه نکرد
بلبلی آنسوتر دل بی تابش را در نوایی محزون میبارید
وندانستم من چه زمان بود که با پنجه بغض دل بی تابم را
در ملحفه گریه فرو پوشاندم
و به غمناکی ابر
سر سودا زده بر بالش اشک
ناله کردم در خویش
آه اگر عشق نبود
آه اگر عشق نبود..