چه شب های درازی

اشک در هاون اندوه کوبیدم!

نخوابیدنم را

به پایِ قدم های نیامده ات بگذار

و خط عمیق پیشانی ام را

به حساب سرنوشت.

دروغ نیست!

زنها همیشه

در ساعت عاشق شدنشان مرده اند!

من از دیوانگی خالی نخواهم بود تا هستم
که رویت میکند هشیار و بویت میکند مستم

صدم دشمن به شمشیر ملامت خون همی ریزد
کدامین را توانم زد که نه تیرست و نه شستم

سر خود را فدا کردم گل یک وصل ناچیده
نمیدانم چه خارست این که من در پای خود جستم ؟

غم و اندوه در عشقش فراوانم به دست آید
همین صبرست و تن داری ، که کمتر می‌دهد دستم

خبر دارم نیاید گفت از آیین وفاداری
اگر با یاد روی او خبر دارم که من هستم

به عهد دست سیمینش تو خاموشی مجوی از من
کزین دستم که می‌بینی به صد فریاد از آن دستم

بسان اوحدی روزی در آویزم به زلف او
گرش بوسیدم آسودم ، ورم کشتند خود رستم

این انتهای قصه نیست ، ابرک بارانی من
روزی به سامان میرسد بی سر و سامانی من

با گریه درمانش کنم دلتنگی شبانه را
رسوای شهرم کرده است این گریه درمانی من

تسلیم چشم تو شود خدا اگر بیند تو را
چگونه اندازه کنی کفر و مسلمانی من

دین و دل و دنیای من ارزانی عشق تو شد
هر چه خوشی برای تو ، این غم هم ارزانی من

حاصل عشق ما چه شد جز اینکه همّت کرده ایم
هم من به خوشبختی تو ، هم تو به ویرانی من

برای تو بوده و هست هرچه غزل سروده ام
مرطوبِ اشکم میشود مصرع پایانی من