نازی است تو را در سر ، کمتر نکنی دانم
دردی است مرا در دل ، باور نکنی دانم
خیره چه سراندازم بر خاک سر کویت
گر بوسه زنم پایت ، سر برنکنی دانم
گفتی بدهم کامت اما نه بدین زودی
عمری شد و زین وعده ، کمتر نکنی دانم
بوسیم عطا کردی ، زان کرده پشیمانی
دانی که خطا کردی ، دیگر نکنی دانم
گر کشتنیم باری هم دست تو و تیغت
خود دست به خون من ، هم تر نکنی دانم
گهگه زنی از شوخی حلقه در خاقانی
خانه همه خون بینی ، سر درنکنی دانم
هان ای دل خاقانی سر در سر کارش کن
الا هوس وصلش ، در سر نکنی دانم
گرچه به عراق اندر سلطان سخن گشتی
جز خاک در سلطان افسر نکنی دانم